از «باردو» تا «خانواده فیبلمن»؛

موج جدید فیلم‌های شخصی در سینمای امروز

- 6 دقیقه مطالعه

بدون شک بعد از دیدن «خانواده فیبلمن» و گذاشتن آن کنار آثار مهم و تحسین‌شده در چند سال اخیر مانند «رُما» و «بلفاست»، سوالی در ذهن همه شکل می‌گیرد؛ آیا رفتن فیلمسازان به سراغ تجربیات شخصی و خاطرات کودکی‌شان یک موج گذراست یا با جریانی سروکار داریم که می‌تواند مسیر صنعت سینما را تغییر دهد یا حداقل خیلی از پیش‌فرضی‌های قبلی را باطل کند؟ برای یافتن جواب با ادامه این یادداشت همراه شوید.

دو هفته قبل «خانواده فیبلمن»، با بردن دو جایزه مهم در گلدن گلوب، یعنی جایزه بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی، جایگاه خود به عنوان یکی از اصلی‌ترین شانس‌های اسکار امسال را تثبیت کرد. فیلم در اصل روایتی از کودکی و نوجوانی استیون اسپیلبرگ کارگردان مشهور هالیوودی است و عشق سینما در جای جای آن موج می‌زند.

اما فیلم اسپیلبرگ را می‌توان جزئی از یک جریان سینمایی دانست که بخش مهمی از آثار تحسین‌شده چندسال اخیر را تشکیل می‌دهد: فیلم‌هایی که برآمده از زندگی شخصی خود کارگردانشان هستند. ژانر بیوگرافی همواره یکی از ژانرهای محبوب سینما بوده اما این آثار که تعدادشان هم کم نیست، بیشتر اتوبیوگرافی یا همان بیوگرافی نوشته‌شده توسط خود شخص هستند و فیلمسازان حداقل بخشی از زندگی خود را به زبان تصویر ارائه کرده‌اند.

لازم به ذکر است که این پروژه‌های شخصی مختص به زمان حال نیستند؛ از «۴۰۰ ضربه» فرانسوا تروفو تا «امید و افتخار» جان بورمن یا «لیدی برد» گرتا گرویگ، سینما همیشه پذیرای فیلم‌های اتوبیوگرافی بوده. فلینی سال‌ها پیش در گفت‌وگویی چنین اشاره کرده بود: «سینما از زبان رویاها استفاده می‌کند: سال‌ها در یک لحظه می‌گذرند و از جایی به جای دیگر پرش می‌کنند. درست مثل رویا، سینما زبانی ساخته شده از تصویر است.» و اگر این حرف فلینی را درست بدانیم، ریشه آن رویاها یعنی دوران کودکی و نوجوانی‌مان یکی از بهترین منابع برای اقتباس سینمایی هستند.

سال ۲۰۱۹ آلفونسو کوآرون با «رُما» نقبی به کودکی خود در مکزیکوسیتی زد. موفقیت آن فیلم که برنده اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شد، دروازه‌ای از آثار سینمایی مشابه را باز کرد. یک درس همیشگی فیلمنامه‌نویسی این است که آنچه را می‌شناسید، بنویسید و این فیلمسازان کودکی خود را نوشتند.

فقط در همین سال جاری میلادی در کنار «خانواده فیبلمن» اسپیلبرگ، جوانا هُگ «دختر ابدی» را درباره زندگی خود و رابطه‌ با مادرش ساخته، «امپراتوری نور» الهام گرفته از زندگی خود سم مندس است، «باردو» داستان فیلمسازی به بحران رسیده مکزیکی درست مثل خود کارگردانش آلخاندرو ایناریتو است، «زمان آرماگدون» بخشی از کودکی جیمز گری را در خود دارد و «بعد از خورشید» پدیده سینمای مستقل الهام گرفته از کودکی شارلوت ولز کارگردان و نویسنده اسکاتلندی فیلم است. میا هنسن-لوو با «یک صبح عالی» اثری شبیه زندگی خود ساخته. «دست خدا» پائولو سورنتینو، «بلفاست» کنت برانا و «آپولوی ده و نیم» ریچارد لینکلیتر هم نمونه‌های سال‌های قبل این دست از آثار هستند. جوانا هگ هم قبلا با «سوغاتی» در دو قسمت زندگی شخصی خود را بر پرده آورده بود.

انگار که سینمای دنیا به دو قسمت تقسیم شده است: در یک سو سینماها پراز آثار عظیمی از جنس «تاپ گان» و «آواتار: راه آب» شده که حجم بالایی از تصاویر خارق‌العاده را در خود دارند. تصاویری که قرار است مخاطب را به دنیایی چشم‌نواز ببرد یا با صحنه‌های اکشن واقعی آن‌ها را روی صندلی‌شان میخکوب کند. اما در سوی دیگر این طیف، درام‌های سینمایی که بیشتر حالا خانه خود را سرویس‌های استریمی مثل نتفلیکس می‌بینند، به سمت دیگر حرکت کرده‌اند: پیدا کردن نوع عمیقی از واقعیت!

انگار دیگر مواردی مثل نوشتن «بر اساس داستانی واقعی» جواب نمی‌دهد و مخاطب به دنبال واقعیت احساسی عمیقی در درون فیلم‌ها می‌گردد. فیلمسازها هم به سراغ منبعی رفته‌اند که بیش از هر منبع دیگری می‌تواند این واقعیت را عرضه کند: فیلم‌هایی در مورد خودشان! که البته این نفع را هم دارد که کسی در توئیتر نمی‌تواند آن‌ها را به تغییر واقعیت و دروغگویی متهم کند، به هرحال این داستان شخصی خود آن‌هاست.

قبلا یک قانون همیشگی در هالیوود وجود داشت: یکی برای خودت و یکی برای آن‌ها. فیلمسازان معروف یک اثر تجاری برای استودیو می‌ساختند و در ازای آن یک فیلم شخصی و کوچک با پول استودیو برای خودشان می‌ساختند. اما این متعلق به دورانی بود که برای مخاطب خود فیلمساز اهمیت چندانی نداشت و به خاطر ستارگان و ژانر فیلم بود که به سینما می‌رفتند. اما در دوران گسترش وب، حجم اطلاعات یک علاقه‌مند عادی به سینما چندین برابر یک منتقد حرفه‌ای سینما در دو دهه پیش است و صفحات بی‌شماری در شبکه‌های اجتماعی هستند که حتی فیلمبرداری مثل راجر دیکنز را سوژه محتواهای خود می‌کنند. علاقه‌مندان به سینما یا همان سینه‌فیل‌ها هم در تمام این شبکه‌ها گروه‌های خاص خود را تشکیل داده‌اند.

چنین جریاناتی این آثار را با آغوش باز می‌پذیرند، چراکه زندگی بیشتر این فیلمسازان به نوعی با علاقه به سینما پیوند خورده در میان همین آثاری که نام بردیم، «خانواده فیبلمن» بخش اعظمی از صحنه‌هایش را به ساخت فیلم توسط اسپیلبرگ جوان اختصاص داده، در «دست خدا» جوان عشق فوتبال سینما را کشف می‌کند و «امپراتوری نور» تماما حول محور یک سینما داستان خود را تعریف می‌کند یا «باردو» که در آن فیلمسازی مستند با دوربین به درون هویت مکزیک و البته هویت خودش به کشف و شهود می‌پردازد.

برای علاقه‌مندان سینما این صحنه‌ها بسیار جذاب و دیدنی هستند، چرا که حس درونی آن‌ها و شیفتگی‌شان به تصاویر متحرک را تایید می‌کنند: همین حالا سری به وبسایت‌ها و بلاگ‌های عشق فیلم بزنید تا ببینید صحنه رویارویی جان فورد کبیر (با بازی دیوید لینچ) و اسپیلبرگ جوان، چقدر برایشان لذت بخش بوده است.

ساخت این فیلم‌ها برای مدیران پلتفرم‌ها و تهیه‌کنندگان هم جذاب است. اول اینکه چنین درام‌هایی معمولا از نظر تولید بلندپروازانه و گران نیستند. بیشتر این کارگردان‌ها بچه‌های طبقه متوسط بوده‌ و عمرشان را هم در سینماها، ایستگاه‌های تلویزیونی و استودیوهای هالیوودی گذرانده‌‌اند، پس نیاز به هزینه سنگین و کمرشکن برای تبدیل خاطراتشان به فیلم ندارند. اما از طرفی همین ایده ساختن فیلمی درباره زندگی یک فیلمساز مشهور بین‌المللی برای مخاطبی که نام آن فیلمساز را شنیده و علاقه‌مند به آثارش است، وسوسه‌برانگیز جلوه می‌کند. تمام محتواهای تبلیغاتی این آثار حول محور این می‌چرخد که فیلمساز درونی‌ترین و خصوصی‌ترین خاطراتش را برای ما افشا می‌کند.

برای همین «خانواده فیبلمن»، این جنس تبلیغ را می‌بینید: این فیلم روایت داستانی است که لحظات تاثیرگذار «برخورد نزدیک از نوع سوم» و «ئی. تی» وامدار آن هستند. «بزرگترین نمایش دنیا» فیلمی که در ابتدای داستان در داخل فیلم می‌بینید، همان فیلمی است که اسپیلبرگ را فیلمساز کرد و بازیگران هم دائما در گفت‌وگوهای پیش از اکران فیلم از این می‌گویند که دائم از اسپیلبرگ می‌پرسیدند این لحظات واقعی است یا کمی درام قاطی‌اش شده؟ که اسپیلبرگ به آن‌ها می‌گفت تمامش عین واقعیت است!

یا مثلا اینکه برای ساخت «رُما»، کوارون ماه‌ها به دنبال زنی گشت که شبیه پرستار دوران کودکی‌شان باشد یا تک تک کاشی‌های خانه را با دقت بررسی و شبیه خانه دوران کودکی‌شان را پیدا کرده است. شاید بخش اعظمی از فیلم «باردو» فانتزی و غیرواقعی باشد، اما تمامش ریشه گرفته از رویاها و کابوس‌های خود ایناریتو است و «امپراتوری نور» در همان سینمای محبوب کودکی سم مندس فیلمبرداری و تنها بخش نابودشده‌ای از آن به صورت دکور بازسازی شده است.

منتقدان، داوران فستیوال‌ها و اعضای آکادمی هم عاشق داستان‌هایی از این دست هستند. اسکار همیشه شیفته فیلم‌هایی بوده که در آن سینما به عنوان چیزی فراتر از سرگرمی صرف و یک مسیر رستگاری نمایش داده می‌شود و قهرمانانش هم افراد داخل این صنعت مثل بازیگران و فیلمسازان و عوامل پشت صحنه هستند. اصلا موفقیت فیلم‌هایی مثل «آرگو» و «بردمن»، «آرتیست» یا حتی «سینما پارادیزو» را فارغ از ارزش ذاتی‌شان از همین زاویه می‌توان توجیه کرد.

و حالا این فیلم‌ها دقیقا روایت رستگاری از درون سینما هستند، چرا که در دل داستان، روایت یک موفقیت بزرگ وجود دارد: «کودک یا نوجوانی که بر پرده می‌بینید روزی فیلمساز بزرگی شد که حالا این فیلم را ساخته. سینما این‌طور افراد را رستگار می‌کند!» پس به نوعی تحویل گرفتن این آثار، تحویل گرفتن خود صنعت سینما هم هست و برای همین منتقدانی که عمری را پای سینما گذاشته‌اند، راهی ندارند جز اینکه چنین فیلم‌هایی را تحویل بگیرند و دوستشان داشته باشند.

برای یافتن این گونه از آثار، یک سناریوی ثابت را جست‌وجو کنید: یک فیلمساز موفق (معمولا در نیمه دوم کارنامه خود)، با عنوان شخصی‌ترین فیلم کارنامه‌اش (معمولا بعد از چند اثر موفق تجاری)، نگاهی به کودکی خود و زندگی شخصی و بحران‌های خانوادگی مخصوصا طلاق والدینش می‌پردازد. لحن فیلم هم آرام، شخصی و هنرمندانه است و روح زمانه دوران کودکی را در خود دارد، ارجاعات بسیاری هم به فیلم‌های موفق بعدی باید داده شود! نتیجه اینکه فیلمی برنده اسکار دارید. بد نیست که در صورت لزوم سیاه‌و‌سفید فیلمبرداری‌اش کنید و کارگردانتان هم ترجیحا بعد از سال‌ها به مقام فیلمنامه‌نویس برگردد تا مهر اتوبیوگرافی بیشتر به اثر بچسبد.

از سوی دیگر هم دنیای امروز بیش از هر جنبش معنایی و فلسفی دیگری به متامدرنیسم نزدیک شده که خودارجاعی یکی از مهم‌ترین جنبه‌های آن است. در دورانی هستیم که شخصیت‌های انیمیشنی می‌‌دانند انیمیشن هستند (نمونه‌اش «ریک و مورتی» و «بوجک هورسمن») یا بازی‌های کامپیوتر معنا و مفهوم راوی را در روایتشان به سخره می‌گیرند («داستان استلی»). سینما از دوران پست مدرن با ارجاع به فیلم‌های دیگران (که استادش تارانتینو بود) عبور کرده و در دوران متامدرن به خودارجاعی فیلمساز رسیده. یادتان باشد که کمی آن طرف‌تر در سریال «ونزدی» هم عملا تیم برتون فیلمی ساخته که انگار حاصل کار طرفداران پروپاقرص برتون در ارجاع به آثار بیست سال پیش اوست.

مثل تمام موج‌های سینمایی، موج آثار اتوبیوگرافیکال این سال‌های سینمای جهان هم فیلم‌های خوب یا بد زیادی دارد. گاهی مثل «خانواده فیبلمن» به اثری دلپذیر در ستایش سینما بدل می‌شوند و گاهی مثل «باردو» کمی خودستایانه، سردرگم و بیش از حد از روی شکم‌سیری از آب درمی‌آیند. اما در نهایت این حقیقت درونی و جذابیت احساسی‌شان است که مخاطب را با خود همراه می‌کند و پای فیلم می‌نشاند.

علی ملاصالحی

منبع: روزنامه هفت صبح

برچسب‌ها: انتخاب سردبیر،خانواده فیبلمن
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

پربازدیدها