صحبت‌های سرجیو لئونه در مورد آثارش:

زمان همه‌چیز را عوض می‌کند

- 6 دقیقه مطالعه

به مناسبت عرضه آثار سرجیو لئونه در پلتفرم فیلم‌نت، چکیده‌ای از نظرات او را در مورد آثارش مرور کرده‌ایم.

به گزارش فیلم‌نت نیوز، به مناسبت عرضه مستند «سرجیو لئونه: یک ایتالیایی که آمریکا را جعل کرد» و همچنین عرضه آثار لئونه در پلتفرم فیلم‌نت، نگاهی به برخی از نظرات لئونه در مورد فیلم‌هایش انداخته‌ایم.

لازم به ذکر است که منبع این نقل قول‌ها کتاب «روزی روزگاری سرجو لئونه» نوشته نوئل سیمسولو و با ترجمه نادر تکمیل همایون و مرجان شریفی خراسانی است که توسط انتشارات روزنه کار به چاپ رسیده است. این کتاب شامل گفت‌وگوی مفصلی میان سیمسولو و لئونه است.

 

  • [در مورد فیلم «غول جزیره رودس»] لئونه: اواخر دهه ۱۹۵۰، فیلم‌های گلادیاتوری در نوع خود از پرطرفدارترین فیلم‌های دنیا بود: در چین، عربستان، آمریکا، فرانسه و آلمان… همه از این نوع فیلم‌ها می‌خریدند… چرندیات زیادی در این فیلم‌ها به چشم می‌خورد. من نمی‌خواستم در این حماقت‌ها سهیم باشم. دلم می‌خواست این نوع فیلم‌ها را به مسخره بگیرم. همه چیز را تار و مار کنم. کاری که جان بورمن، با فیلم‌های پلیسی در «درست به هدف» کرد. می‌خواستم این نوع فیلم‌ها را نابود کنم.
    سیمسولو: با وجود این، شما ساختار بنیادی این‌گونه فیلم‌ها را رعایت کرده‌اید: مردی به شهر می‌رسد، توطئه‌ای صورت می‌گیرد، بازی‌های گلادیاتوری، فاجعه‌ای عظیم و…
    لئونه: می‌بایست این ساختار را به‌خاطر تماشاگران رعایت می‌کردم. ولی می‌شد با این داده‌های ثابت، همه کاری کرد. با رعایت این‌گونه ساختارها بهتر می‌توانستم آن‌ها را واژگون کنم.

 

  • [در مورد ساخت «به خاطر یک مشت دلار»] فیلمی ساخته کوروساوا دیدم. «یوجیمبو». نمی‌توان گفت این اثر شاهکار محض است. فیلم اقتباسی بود از «خرمن سرخ» نوشته داشیل همت، اما تغییراتی در آن داده شده بود. دستمایه فیلم را دوست داشتم: مردی وارد شهر می‌شود. میان دو گروه جنگی به راه است. آن مرد با هر دو دسته ارتباط برقرار می‌کند تا آن‌ها را نابود کند.
    به نظرم آمد می‌شود این داستان را به کشور اصلی‌اش یعنی آمریکا بازگرداند. چون داستان اصلی از کتاب «آرلوکن، پیشخدمت دو اربابی» نوشته گولدونی الهام گرفته بود، از ایتالیایی بودنم احساس حقارت نمی‌کردم. باید بگویم که خالق وسترن کسی نیست جز هومِر. فراموش هم نکنیم که وسترن، موضوعی جهانی دارد زیرا در مورد فردیت حرف می‌زند.

  • [در مورد ساخت «به خاطر چند دلار بیشتر»] برای آنکه داستانی جدید بپرورانیم به زیربنایی مستندگونه هم نیاز داشتیم. این همان مرض همیشگی من است: نئورآلیسم. نوشته‌های بسیاری در مورد آدمکش‌های جایزه‌بگیر خوانده بودم. این مبدا کار ما شد… حضور این آدم‌ها در ساخته شدن کشور آمریکا لازم بوده است. در آن دوران، نام قبرستان‌ها را «تپه چکمه‌ها» گذاشته بودند. منظورشان این بود که مردم در حالی می‌مردند که هنوز چکمه به پا داشتند. به زبان دیگر هرگز نفس آخر را در تختخواب‌شان نمی‌کشیدند. حضور این آدمکش‌های جایزه‌بگیر بسیار مفید بود. به آن‌ها پاکسازان غرب می‌گفتند. برای خودش حرفه‌ای بود. این مسئله توجه مرا بسیار به خود جلب کرد. آدم‌هایی که جانشین قانون رسمی مملکت می‌شدند تا از جان و ناموس مردم دفاع کنند و بدین‌ترتیب عدالت را برقرار می‌کردند. این کار با خشونت بسیار همراه بود.

  • [در مورد سه‌گانه «دلار» (شامل «به خاطر یک مشت دلار»، «به خاطر چند دلار بیشتر»، و «خوب، بد، زشت»] از نظر ساختار، سه فیلم مکمل هم هستند. در فیلم اول، دو گروه دشمن یکدیگرند و مردی بین آن‌ها قرار دارد. در فیلم دوم دو مرد رقیب هم هستند و گروهی میان آن‌ها قرار دارد. در فیلم سوم دو کشور با هم جنگ دارند و سه مرد در آن میان هستند.

  • [در مورد تاثیرش بر سینمای وسترن] پیش از من، حضور زن در وسترن الزامی بود. فیلم‌ها خشن نبودند، زیرا قهرمان اصلی فیلم آدم خوبی بود. در آن دوره اصلا امکان نداشت فیلمی واقعگرا ساخت: شخصیت‌های فیلم با لباس‌های آخرین مُد به صحنه می‌آمدند! برای نخستین بار، قهرمانی منفی، کثیف، اما طبیعی، کسی که ذات او را خشونت تشکیل داده، به پرده سینما عرضه کردم.

  • [در مورد «خوب، بد، زشت»] من مخلوطی از سه شخصیت فیلم هستم. می‌توان جای هر سه را با هم عوض کرد. به‌خصوص میان توکو [ایلای والاک] و بلوندی… شخصیت استنزا، گونه‌ای دیگر است. بی‌احساس است. او یک آدم حرفه‌ای است، حرفه‌ای به معنای مطلق کلمه. هم‌چون یک آدم آهنی. دو نفر دیگر اینطور نیستند.

  • [در مورد «روزی روزگاری در غرب»] می‌خواستم باله‌ای با مردگان بسازم. مواد اولیه داستان اسطوره‌های معمول وسترن سنتی بود: مرد انتقام‌گیر، راهزن احساساتی، ملاک ثروتمند، سرمایه‌دار جانی، زن بدکاره… به کمک این پنج نماد، می‌خواستم تولد یک ملت را نشان دهم.

 

  • [در مورد «روزی روزگاری در غرب»] این شخصیت‌ها رو به زوال و فنا بودند و در همین حال شهرها رو به پیشرفت. آن‌ها می‌دانند که در پایان فیلم خواهند مُرد. و به همین خاطر از حداکثر زمان موجود استفاده می‌کنند تا همدیگر را برانداز و مطالعه کنند. بازی با زمان اهمیت بیشتری می‌یابد، چرا که به‌نوعی بیانگر اشتیاق و میل آن‌ها به زنده ماندن است.

  • [در مورد تهیه‌کنندگی آثاری همچون «به من می‌گن هیچکس»] قصد داشتم تهیه‌کننده‌ای به سبک آمریکایی باشم: کتاب یا موضوعی را انتخاب می‌کنم، حق اقتباس آن را می‌خرم، چند فیلم‌نامه‌نویس را به کار می‌گیرم، بر کار اقتباس نظارت می‌کنم، در انتخاب بازیگران دخالت می‌کنم و سرانجام ساخت فیلم را به یک آدم وارد و آشنا به فنون سینمایی می‌سپارم. برای من مسئولیت اصلی فیلم با تهیه‌کننده بود. فیلم چه فروش بکند، چه شکست بخورد، مسئول در هر حال اوست… پایه کار را بر این مبنا گذاشته بودم: فیلمی از سرجو لئونه، ساخته کس دیگر. اما برنامه‌ریزی‌ام کاملا اشتباه بود، زیرا در ایتالیا اصلا نمی‌توان این‌گونه کار کرد. در کشور من، تهیه‌کننده واقعی بسیار کم است. بیش‌تر آن‌ها آدم‌های سودجویی هستند. کارگردانی را که موفقیتی نسبی یافته، استخدام می‌کنند و به او می‌گویند که برای‌شان با یکی از بازیگران کمیک معروف یا یکی از بازیگران زن باب روز فیلمی بسازد. کارگردان همه‌کاره است. او مولف واقعی فیلم است. داستان را می‌نویسد، آن را اقتباس و کارگردانی می‌کند.

 

  • [در مورد «به من می‌گن هیچکس»] فکر جالب فیلم تقابل اسطوره و کاریکاتور بود: هنری فاندا و ترنس هیل. می‌خواستم نشان دهم که کاریکاتور، اسطوره را کلافه کرده است، همه‌جا به‌دنبال اوست و حتی او را وارد نبردی عجیب می‌کند. در پایان فیلم اسطوره می‌رود، اما به نسخه بدلی‌اش هشدار می‌دهد که دیر یا زود حقیقت امر را درخواهد یافت.

  • [در مورد «روزی روزگاری در آمریکا»] سیمسولو: در «روزی روزگاری در غرب» دنیایی به پایان می‌رسد و دنیای جدیدی آغاز می‌شود. در «سرت را بدزد احمق» آغاز یک بیماری را نشان می‌دهید و به نظر می‌رسد که در «روزی روزگاری در آمریکا» با پایان دنیا مواجه هستیم…
    لئونه: همین‌طور است. این پایان دنیاست. پایان یک نوع فیلم (فیلم سیاه یا نوآر)، پایان سینما. این عقیده من است. اما ترجیح می‌دهم بگویم این آغاز موت است… این پایان نوعی فیلم است. پایان امنیت است، پایان یک دنیا. اما پایان رؤیا نیست.

 

  • [در مورد «روزی روزگاری در آمریکا»]: قهرمان دیگری هم در کنار نودلز و رویای من در فیلم حضور دارد: زمان. زمان همه‌چیز را عوض می‌کند. در آغاز نودلز برای دیگران کار می‌کند. برای دزدهای باتجربه‌تر دست به سرقت‌های کوچک می‌زند. تا اینکه فرشته جبرئیل سر می‌رسد: ماکس. او به نودلز می‌گوید: «ما جان‌مان را برای خودمان به خطر می‌اندازیم و رئیسی هم نداریم.» هرج‌ومرج‌طلب واقعی ماکس است! نودلز مفهوم واقعی این حرف را می‌فهمد و به‌جای دیگران به زندان می‌رود. پانزده سال از عمر خود را در سلولی می‌گذراند. وقتی آزاد می‌شود، عقاید و نظریاتش عوض نشده‌اند، اما شرایط تغییر کرده است. و نودلز برای آنکه خودش بماند و تغییر نکند کارش به خیانت می‌کشد، چرا که حالا ماکس است که برای دیگران کار می‌کند. او هوی و هوس سیاسی دارد. می‌خواهد برای اتحادیه کار کند. نودلز به همان آرمان اولیه خویش وفادار مانده است. در رویای افیونی خودش.
برچسب‌ها: انتخاب سردبیر،برگزیده،تاریخ سینما،رابرت دنیرو،ژانر وسترن،سرجیو لئونه،سینمای کلاسیک،فیلم نت،کلینت ایستوود
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

پربازدیدها