گفتگوی پل توماس اندرسون با ستاره فیلمش
لئوناردو دیکاپریو بدون سانسور/ فکر میکنم ۳۲ سالهام!
به گزارش فیلمنتنیوز، تمام بازیهای لئوناردو دیکاپریو برای مخاطب تجربهای هیجانانگیز است: هاوارد هیوز فیلم «هوانورد» (Aviator) که عقلش را از دست میدهد، جردن بلفورت فیلم «گرگ والاستریت» (The Wolf of Wall Street) که خودش را سرزنش میکند، هیو گلاس فیلم «از گور برگشته» (The Revenant) که با وجود همه مشکلات زنده میماند و… نقشهایی هستند که از ذهن مخاطب پاک نمیشود زیرا در مورد یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ هالیوود حرف میزنیم.
یک بازیگر مشهور کممصاحبه را چطور میتوان به حرف آورد؟ راهش این است که او را جلوی یک کارگردان کمحرف مثل خودش بنشانید تا ساعتها با هم راجع به موضوعات مشترک صحبت کنند.
جدیدترین فیلم او «یک نبرد پس از دیگری» (One Battle After Another) نیز از این قاعده مستثنی نیست. دیکاپریو در نقش باب فرگوسن، یک انقلابی ازکارافتاده و پدر یک دختر نوجوان به نام ویلا (با معرفی چیس اینفینیتی) ظاهر میشود. در مقابل او، تیانا تیلور در نقش مادر، بنیسیو دل تورو در نقش یک همحزبی سابق و شان پن در نقش شخصیت منفی بازی میکنند. «نبردی پس از نبرد دیگر» یک فیلم بزرگ است: اکشن و تعقیبوگریز دارد، یک داستان جاسوسی با یک مامور مخفی مست و معتاد دارد و از همه مهمتر یک تریلر سیاسی که بازتاب زمانه ماست، اما هسته اصلی این فیلم، داستانی درباره یک پدر و دختر و حمایت و حضور در زندگی کسانی است که دوستشان دارید.
نویسنده و کارگردان این فیلم، پل توماس اندرسون است که فیلمهایش مانند «شبهای بوگی»، «مگنولیا» و «خون به پا خواهد شد»، نمایشهایی هنرمندانه از ضعف و شکنندگی انسان است. فیلمهای او حسی، عمیق، تاثیرگذار، گاهی بسیار خندهدار و به شدت سرگرمکننده دارند.
یک نبرد پس از دیگری به زودی در فیلم نت
«یک نبرد پس از دیگری» اولین فیلم او با دیکاپریو است. هر دو به ندرت مصاحبه میکنند و زندگی و کارشان موضوع کنجکاوی و گمانهزنیهای بسیار است. تابستان امسال، آنها به درخواست مجله اسکوایر با هم مکالمه و آن را ضبط کردند و به مجله دادند؛ گفتوگویی که سری به گذشتهها و حسرتها میزند و البته بیشتر حولوحوش همین فیلم مشترکشان میچرخد. این مجله اینترنتی محتوای صحبت آنها را ویرایش و خلاصه کرده است. البته اسکوایر سوالاتی را هم طرح کرده و در اختیار اندرسون قرار داده است که دو طرف حین گفتگو چندان به این سوالات اهمیت ندادهاند و حرفهای خودشان را زدهاند! این گفتوگو را با هم بخوانیم.
پل توماس اندرسون: حسرت چه چیزی به دلت مانده؟
لئوناردو دیکاپریو: جلوی خودت میگویم. بزرگترین حسرتم این است که در «شبهای بوگی» (۱۹۹۷) بازی نکردم. خودت ۲۷ ساله بودی که این فیلم را ساختی. من آن سال «تایتانیک» را بازی کردم. «شبهای بوگی» یک فیلم ژرف و برای نسل من بسیار تاثیرگذار بود. نمیتوانم کسی غیر از مارک والبرگ را در نقش اصلی آن تصور کنم. وقتی آن فیلم را دیدم، فقط یک کلمه به ذهنم رسید: شاهکار. جالب است که تو که خودت آن فیلم را کارگردانی کردی از حسرت من میپرسی. انگار دقیقا میدانستی در دلم چه میگذرد.
اندرسون: ما تقریبا از یک نسل هستیم. چرا اینقدر طول کشید تا با هم کار کنیم؟
دیکاپریو: برای خودم هم عجیب است. میدانم که فیلمنامه «یک نبرد پس از دیگری» مدتها روی میزت بود. از بسیاری جهات برای تو یک داستان شخصی بود و مطمئنا به دنیایی که الان در آن زندگی میکنیم، مرتبط است. بیست سال است که دلم میخواهد در یکی از فیلمهایت بازی کنم. فیلمنامه را که دادی عاشق کاراکتر یک انقلابی ازکارافتاده شدم که سعی دارد گذشته خود را پاک کند و ناپدید شود و یک زندگی عادی داشته باشد و دخترش را بزرگ کند.
اندرسون: شخصیت خوبی است، یک چپگرا که میخواست با ایدههای تند سوسیالیستی و کمونیستی دنیا را عوض کند، اما با بالا رفتن سن، همه چیز را رها میکند و بدخلق و گوشهگیر میشود، اما وقتی لازم میشود کاری کند، جنمش را هنوز دارد.
دیکاپریو: و در یک پارانویای دائمی زندگی میکند. خلق شخصیتی که بهطرز عجیبی ترکیبی از هر دو جناح و باورهای سیاسی است و قطعا پدر خوبی هم نیست، خیلی جالب بود.
اندرسون: از یک سری چیزها نمیشود فرار کرد. توالی رویدادها دست ما نیست. این شخصیت پدر شده، به میانسالی رسیده است، نسل بعدی آمده و او را سوالپیج میکند. مجبور است به وضع موجود راضی شود. همه اینها اجتنابناپذیر است. به نسل بعدی با تحقیر نگاه میکند. تنها دلیلش هم این است که این نسل، کارها را مطابق میل او انجام نمیدهد. از پسشان هم برنمیآید و نتیجه اجتنابناپذیرش بدخلقی است. مهم نیست که در جوانی چقدر چپ یا لیبرال پرشور باشی. نبردهای روزمره و پیشپاافتاده زندگی در سنین بالا تو را از پا درمیآورد.
دیکاپریو: بهخصوص اگر زندگی مخفیانه داشته باشی. چه گزینههایی داری؟ میخواهی بنشینی و فکر و خیال کنی و علف بکشی و فیلمهای انقلابی قدیمی ببینی و تلفن همراه نداشته باشی، درست است؟ این آخری خودش به یک موضوع بزرگ در فیلم تبدیل شد.

اندرسون: میخواهم یک سوال از تو بپرسم. درجا جواب بده. احساس میکنی چند سالت است؟
دیکاپریو: سیودو.
اندرسون: جواب خوبی است. باید ببینیم وقتی سیودو سالت بود چه اتفاقی افتاده است تا راز گفتن این عدد معلوم شود. باب فرگوسن که نقشش را بازی کردی در جوانی عاشق زنی به نام پرفیدیا شده است. زن قلبش را بارها و بارها شکسته و له کرده است. همین اتفاق او را در زمان گیر انداخته و نمیتواند حرکت کند. زمان برایش متوقف شده است. با آن قلب شکسته، سکون و درجازدن اجتنابناپذیر است. رها کردن زندگی و گوشهگیر شدن.
دیکاپریو: خودت حس میکنی چندسالهای؟
اندرسون: من بیستوهفت ساله ماندهام… بگذریم. چهارپنج سال پیش که سراغت آمدم، حدود ۸۰ درصد فیلمنامه آماده بود. آن موقع هنوز متوجه نبودم که نداشتن تلفن در فیلم چقدر مهم است.
دیکاپریو: همیشه به ایده یک دنیای بدون تلفن علاقه داشتی.
اندرسون: میدانستم یک جایی باید ازش استفاده کنم. تو مرا به این ایده رساندی که تلفنداشتن ویلا (دختر باب)، شورشی در برابر خواستههای پدرش است. ایده خوبی بود. وقتی چنین ایدهای به داستان اضافه میشود، یک سری چیزها خودبهخود در فیلم عوض میشود. به نظرم فیلم از این ایده سود برد.
دیکاپریو: فیلم در مورد قطع ارتباط بین نسلهاست. درباره اینکه ارتباط این دختر و پدر چگونه است و ما در دنیایی کاملا متفاوت از نسل بعدی زندگی میکنیم. فکر میکنیم نسل بعدی را میفهمیم، اما اینطور نیست.
اندرسون: باب فرگوسن هم مثل من و تو از نسلی است که برای کسب اطلاع از کسی، درگیر این بوده که حدس بزند طرفش کجاست، یا چه زمانی تماس بگیرد تا طرفش در خانه یا محل کار باشد، یا به این فکر کند که «باید زودی به خانه بروم تا پیامگیر تلفنم را چک کنم و بفهمم کسی تماس گرفته است یا نه». تصور کن در آن شرایط کسی به تو میگفت که میتوانی یک پیامگیر را در جیبت حمل کنی. از دید نسل او، حالا که امکانش هست، چرا نباید هر ثانیه از روز به کسی که علاقه دارم، بگویم که کجا هستم؟ او نسل بعد را درک نمیکند. نسل بعدی دقیقا برعکس است. میگوید چرا باید هر ثانیه از روز بگویم کجا هستم؟
دیکاپریو: یادم است که خواهر کوچکترم و دوستانش از من میپرسیدند: «آن زمانها چگونه بود؟» من در دورهای زندگی کردهام که پیامگیر تلفن وجود داشت و وقتی برنامهای داشتی، یا باید سر وقت آنجا میبودی یا باید با یک تلفن عمومی تماس میگرفتی تا پیامگیر خودت را چک کنی و ببینی آیا پیامی گذاشتهاند یا خیر و آیا قرار است دیر بیایند یا نه. بعد باید با پیامگیر آنها تماس میگرفتی تا آنها پیامگیرشان را چک کنند. خواهرم پرسید: «وقتی برنامه و قراری نداشتید، چطور با هم تماس میگرفتید و هماهنگ میکردید؟». گفتم خیلی منتظر میماندیم. باید به قولمان وفادار میماندیم.
اندرسون: یادت است آن اوایل، معروفهای هالیوود، «سرویس پاسخگویی» داشتند. خیلی پرستیژ داشت! به هم میگفتیم «فلانی پیامگیر تلفن نداره، سرویس پاسخگویی داره! خیلی باکلاسه!»
دیکاپریو: عجب دورانی بود.
اندرسون: اسکوایر از من خواسته این سوال را بپرسم: تو سال گذشته پنجاه ساله شدی. چه حسی داری؟ به نظرت زمانش رسیده که کمی در مورد زندگی تامل کنی؟
دیکاپریو: ای بابا! یعنی اینقدر پیر شدهام که در مورد سنم میپرسند! خب، آدم احساس میکند دیگر نباید وقتش را تلف کند. باید با خودش صادقتر باشد. میتوانم تصور کنم که چند دهه آینده چطور پیش خواهد رفت. مثلا مادرم دقیقا آنچه را در ذهن دارد، میگوید و وقت تلف نمیکند. وقتش را صرف تظاهر نمیکند. آدم ترجیح میدهد ریسک از هم پاشیدن روابط، اختلاف نظرها و این چیزها را بپذیرد، اما رکوراست باشد و وقتش را تلف نکند، زیرا الان دیگر بخش بیشتری از زندگی را گذراندهام.
اندرسون: جواب خوبی است.
دیکاپریو: چی توی این فیلم بود که باعث شد بیست سال از عمرت را بهش اختصاص بدهی؟
اندرسون: بیست سال پیش، نوشتن این داستان را شروع کردم و قصدم فقط نوشتن یک فیلم اکشن با تعقیب و گریز ماشینی بود. هر چند سال یک بار به این داستان سر میزدم. گاهی دوست داشتم «واینلند» توماس پینچون را اقتباس کنم؛ کتابی که در دهه هشتاد درباره دهه شصت نوشته شده بود. بعد دیدم که دورهاش گذشته است. بعد سراغ یک داستان کاملا متفاوت رفتم که در مورد یک زن انقلابی بود. بعد ماجرا برایم عوض شد. دلم میخواست ببینم یک آدم سرخورده سیاسی در زندگی خانوادگی خود چه میکند؟ چندین بار کاراکتر اصلیام عوض شد تا به باب فرگوسن رسیدم.
دیکاپریو: فیلم سیاسی ساختن سخت است؟
اندرسون: فیلم سیاسی مثل سبزیخوردن است. مثل روزنامه! اگر فقط به یک حزب یا موضوعی سیاسی بپردازی، بعد از گذشت مدتی و تغییر فضای سیاسی، دیگر جذابیتی ندارد. باید روی چیزهایی تمرکز کرد که هرگز از مد نمیافتند. البته چند فیلم سیاسی استثنایی هم ساخته شده، اما در حال حاضر تنها چیزی که دوست دارم روی پرده ببینم یک داستان است که بتوانم با آن ارتباط برقرار کنم. برایم احساسات خیلی مهم است. بخش احساسی داستان، در نمایش نحوه عشق ورزیدن و نفرت اعضای یک خانواده گنجانده میشود. وقتی فیلمی شروع میکند به نصیحت کردن، ادامهاش را نگاه نمیکنم. وقتی بفهمی مخاطب دقیقا به کدام بخش داستان اهمیت میدهد، میتوانی فیلمی بسازی که هرگز از مد نمیافتد. آیا یک پدر میتواند دخترش را درک کند؟ معنای خانواده بودن چیست؟ این چیزها همیشه موضوع یک جامعه است. بنابراین محور فیلم من هم ارتباط دختر و پدر است که در یک بستر سیاسی به آن پرداختهام.
دیکاپریو: خیلیها میگویند «نبردی پس از نبرد دیگر» بر اساس «واینلند» است. من «واینلند» را نخوانده بودم. تو هم در مورد آن با من صحبت نکرده بودی. بعدها که کتاب را خواندم، دیدم ارجاعات زیادی به کتاب وجود دارد و برخی از ریشههای داستان را در کتاب میبینم. این ایده که چه اتفاقی برای این انقلابیون در زندگی پس از دهه شصت میافتد.
اندرسون: اقتباس «واینلند» خیلی سخت بود، به همین دلیل یک بخشهایی را که به دردم میخورد رزدم زیر بغل و فرار کردم! این کاری است که همه ما نویسندگان انجام میدهیم. از کتابهایی که دوست داریم، دزدی میکنیم و اسمش را میگذاریم برگرفته از فلان یا برداشتی آزاد از بهمان، ولی خودمان میدانیم سارق ادبی هستیم!

دیکاپریو: یادم است درباره این حرف میزدیم که چگونه یک شخصیت قهرمان ایجاد کنیم و حسی از واقعیت را به آن بدهیم. تو به من گفتی قهرمانی باب فرگوسن در محافظت بیامان از دخترش، تسلیم نشدن و حضور در کنار اوست. داستان در مورد یک پدر و دختر است و اینکه در این موقعیتها چه کاری انجام میدهی. در یک مقطع، در مورد او گفتم که به شدت شبیه جان ویک عمل میکند. گفتم: «اگر اصلا اسلحهای نباشد چه؟» حذف خشونت از شخصیت او، کلید اصلی بود.
اندرسون: دقیق نمیدانستم فیلم چطوری قرار است تمام شود، اما فرود فیلم را دوست دارم. اوج درام فیلم همین بود که ویلا بپرسد: «تو کی هستی؟» و قهرمان بودن کاراکتر تو، در همین این بود که بگویی: «من پدرت هستم!»
دیکاپریو: اصل داستان واقعا در مورد همین است.
اندرسون: خیلی قهرمانانه است. از شلیک کردن و به هدف زدن قهرمانانهتر است. اینکه بگویی: «من همان مردی هستم که تمام این مدت کنارت بودم. من پدرت هستم.»
اندرسون: راستی «فرار نیمهشب» (۱۹۸۸) (Midnight Run) را خیلی دوست دارم. از زمانی که اولین بار آن را دیدم، آرزو داشتم که فیلمی به همان اندازه سرگرمکننده بسازم.

دیکاپریو: شاهکار است.
اندرسون: هفته اول اکرانش، سهچهار بار فیلم را دیدم. معمولا فیلم اکشن را خیلی جدی نمیگیریم. فیلمهایی مثل «مد مکس» البته استثنا هستند، اما در اکثر مواقع اجازه نمیدهیم فیلمهای اکشن ما با داستانهای دراماتیک تلاقی پیدا کنند، اما «فرار نیمهشب» یک بسته کامل است.
دیکاپریو: بچه که بودم پدرم مرا به سالنی در بربنک برد تا «فرار نیمهشب» را تماشا کنم. میگفت: «پسرم، میخواهی بازیگر شوی؟ آن مرد را میبینی؟ اسمش رابرت دنیرو است. او عصاره بازیگری است». فکر کن! ۵ سال بعد من باهاش در فیلم «زندگی این پسر» (This Boy’s Life) همبازی شدم. چه روزگاری بود…
اندرسون: فیلمهای قدیمیات را تماشا میکنی؟
دیکاپریو: به ندرت، اما اگر بخواهم صادق باشم، «هوانورد» را بیشتر از بقیه دیدهام. دلیلش این است که این فیلم یک لحظه بسیار خاص برای من بود. من با مارتین اسکورسیزی در «دار و دسته نیویورکی» کار کرده بودم. ده سال بود که کتاب «چارلز هایم» در مورد هاوارد هیوز خیلی ذهنم را درگیر کرده بود. کار ساخت فیلم تقریبا با مایکل مان تمام شده بود، اما یک اختلافنظر کوچک داشتیم و در نهایت کار را به مارتین سپردم. سیساله بودم. اولین باری بود که حس کردم به طور ضمنی بخشی از تولید هستم، نه فقط یک بازیگر که برای ایفای یک نقش استخدام شده است. در قبال فیلم احساس مسئولیت بیشتری میکردم. همیشه به آن فیلم به عنوان بخشی کلیدی از بزرگ شدنم در صنعت سینما نگاه میکنم.
دیکاپریو: چیس [اینفینیتی] چقدر خوب نقش ویلا را بازی کرد!

اندرسون: بله، عالی بود.
دیکاپریو: در لحظه تست دادنش گفتی: «خودشه!» و جالب است که من هم داشتم به همین فکر میکردم. بهعنوان اولین فیلم خیلی مسلط بود. تیانا تیلور هم فوقالعاده بود. چه تواناییای در بداههپردازی و تجسم آن شخصیت داشت.
اندرسون: بهترین شیوه بازی گرفتن از تیانا تیلور این است آزادش بگذاری تا کارش را بکند. فقط باید حواست باشد درست فیلمبرداری کنی!
دیکاپریو: و شان البته.
اندرسون: شان پن افسانهای! برای ما که تازه کار در سینما را شروع کرده بودیم، او یک قهرمان بود. اولین بار که دیدمش ۲۵ سالم بود. با خودم گفتم: «وای شان پن! دارم از نزدیک میبینمش!»
دیکاپریو: من مطمئن بودم شان یک چیز جدیدی به فیلم اضافه میکند. با حضورش اعتمادبهنفس تیم کاری بالا رفت. خلاقیتش ذاتی و تمامنشدنی است. با وجود این همه تجربه، نوع بازیاش سنتی نیست و همیشه تازگی دارد. از معدود بازیگرانی است که از فکر همبازی شدن با او هیجانزده بودم.

اندرسون: خب! حالا بیا به یکی از سوالاتی که اسکوایر از من خواسته بپرسم، جواب بده: تو در هر نقشی که بازی میکنی، حسابی در آن فرو میروی و نقش را ماندگار میکنی. وقتی فیلمبرداری به پایان میرسد، برای رها شدن از آن کاراکتر چه میکنی؟
دیکاپریو: ای بابا!
اندرسون: حالا یک توضیحی بده. آیا بعد از فیلمبرداری غمگین میشوی؟ چون من قطعا میشوم. چطور جلوی این حالت دپرس را میگیری؟
دیکاپریو: فکر میکنم این کار را تجربی یاد گرفتهام. بین فیلمها زمان زیادی را استراحت میکنم. کارها را فاصلهدارتر انجام میدهم، طوریکه وقتی فیلمبرداری تمام میشود، مشتاق بازگشت به زندگی واقعی هستم. زمان فیلمبرداری، زندگی متوقف میشود. همهچیز متوقف میشود و زندگی واقعیات به حاشیه میرود. اگر خیلی کار میکردم، شاید نگران میشدم. اگر میخواستم همینطور پشت هم فیلم بازی کنم و از این استودیو به آن استودیو بروم، قطعا به مشکل میخوردم. از این بابت بسیار خوششانس هستم.
اندرسون: منطقی است. گاهی اوقات وقتی ساخت فیلمی شروع میشود، آدم وارد هزارتویی از بینظمی میشود. هیچ ساختاری وجود ندارد. کمبود خواب، دوری از محل زندگی، زندگی کولیوار… کلی طول میکشد تا به این شرایط عادت کنی. وقتی صد روز بعد پروژه تمام میشود، بازگشت به ساختار زندگی روزمره خودش تبدیل به یک چالش میشود. با اینکه همهچیز به حالت نرمال و عادی برمیگردد، اما انگار یک چیزی کم است!
دیکاپریو: به نظر من برای شما کارگردانها خیلی دشوارتر است. ما بعد از اتمام فیلمبرداری به خانه و ریتم عادی زندگی خود برمیگردیم و تا زمان تبلیغات کاری نداریم. شما تازه درگیر تدوین و کارهای پستولید میشوید.
اندرسون: حالا بیا یک سوال دیگر را جواب بده که اسکوایر از من خواسته بپرسم: «در زندگی نگران چه چیزی هستی؟ چه فکر و خیالی شبها تو را بیدار نگه میدارد؟» میدونی چیه؟ سوال بیخودی است. نمیخواد جواب بدی.
دیکاپریو: دمت گرم. خلاصم کردی.
ترجمه و تنظیم: جهانگیر شاهولد