عشق در میانه مرگ
«آلیس در سرزمین مرزی» را ببینیم یا نبینیم؟
به گزارش فیلمنت نیوز، وقتی صحبت از سریالهای آسیایی میشود ذهن بسیاری از مخاطبان جهانی به آثار کرهای میرود زیرا جریان اصلی سرگرمی طی دهه اخیر با موج کرهای احاطه شده و اغلب تصور می شود که ژاپن از رقابت عقب افتاده است. با این حال «آلیس در سرزمین مرزی» اثری از ژاپن در سکوت وارد میدان شد و نشان داد که هنوز هم سینما و تلویزیون ژاپن توان خلق اثری دارند که در مقیاس جهانی دیده شود. اهمیت این سریال تنها در خط داستانی یا شخصیتهایش نیست بلکه در این است که توانست دوباره ژاپن را در نقشه سرگرمی جهان آثار لایواکشن پررنگ کند. سریال «آلیس در سرزمین مرزی» زمانی که اولین بار در نتفلیکس منتشر شد، بسیاری از تماشاگران جهانی را غافلگیر کرد و تا پیش از آن، آثار ژاپنی در مقیاس جهانی کمتر به موفقیت آثار کره ای می رسیدند.
با این حال این سریال توانست با اتکا به مانگای محبوب هارو آسوی و با روایت جسورانه و بصری چشمگیر خود راهی به قلب مخاطبان باز کند. ریتم روایت، نوع قاب بندی، و حتی سکوتهای طولانی میان دیالوگها ریشه در فرهنگ تصویری شرق آسیا دارد. این ویژگیها چیزی است که برای مخاطب جهانی تازگی دارد و تجربهای متفاوت میسازد. سریال به جای اینکه خود را در کلیشههای هالیوودی محدود کند از بستر بومی برخاسته و سپس جهانی شده است. جهان سریال در همان ابتدا با فضایی پر رمز و راز و بازیهایی مرگبار توانست هیجانی ماندگار بیافریند. فصل دوم نشان داد که موفقیت اولیه اتفاقی نبود و حالا با فصل سوم ما شاهد تثبیت موقعیت اثری هستیم که دیگر یک تولید بومی نیست بلکه بخشی از جریان اصلی سرگرمی جهانی شده است. پرسش اساسی این است که چرا باید این سریال را دید و فصل سوم چه چیزی به مخاطب می دهد که او را همچنان وفادار نگه دارد.
مسیر سریال تا فصل سوم
«آلیس در سرزمین مرزی» در فصل نخست، داستان گروهی از جوانان را روایت میکند که ناگهان در نسخهای خالی و مرگبار از توکیو بیدار میشوند؛ جایی که برای بقا باید در بازیهای پیچیده و اغلب کشنده شرکت کنند، اما این بازیها فقط آزمونهای فیزیکی نیستند و در میانشان آزمونهایی سخت برای سنجش ضعفهای روانی و اخلاقی شخصیتها نیز وجود دارد.
آریسو، شخصیت اصلی با بازی درخشان کنتو یامازاکی، جوانی بیهدف است که در این جهان موازی مجبور به رشد میشود. در کنار او، همراهانی چون چیوتا با بازی تائو تسوچیا و حتی شخصیتهای فرعیتری مانند کوزوئه، با لایههای پیچیدهشان، سریال را به یک درام انسانی تبدیل میکنند. آریسو و دوستانش ناگهان خود را در جهانی موازی مییابند؛ جهانی با قوانین ساده اما بیرحم. هر کس برای زنده ماندن باید در بازیهای عجیب و غریبی شرکت کند که نتیجهای جز مرگ یا بقا ندارد. این بازیها استعارههایی از فشار اجتماعی و رقابتی هستند که جوانان در زندگی روزمره تجربه میکنند.
فصل دوم با معرفی شخصیتهای جدید و بازیهایی گستردهتر، دایره این استعارهها را وسیعتر کرد. دیگر تنها مساله، بقا نبود؛ بلکه پرسش از معنای زندگی و ماهیت انسان در مرکز روایت قرار گرفت. با چنین زمینهای، در ورود به فصل سوم طبیعی است که مخاطب انتظار داشته باشد هم پاسخ پرسشهای بازمانده را بگیرد و هم تجربهای تازه به دست آورد. سازندگان بهخوبی از این انتظار آگاه بودهاند و فصل سوم را به شکلی طراحی کردهاند که هم ادامهای منطقی بر دو فصل قبلی باشد و هم جهانی بزرگتر را معرفی کند.
این سریال نقدی زیرکانه بر جامعه مدرن ژاپن و بهطور کلی جهان است و با نشان دادن توکیوی خالی از سکنه به مشکلاتی چون انزوا، افسردگی و فشارهای اجتماعی اشاره میکند که در دوران پساپاندمیک، بسیار مرتبط و قابلدرک است.
پختهتر از همیشه
آنچه در فصل سوم بیش از هر چیز مهم میشود، مسیر تحول شخصیتهاست. آریسو دیگر آن جوان سرگردان و بیهدف ابتدای قصه نیست. او بارها مرگ دوستانش را دیده، بارها در انتخابهای سخت شکست خورده و حالا در فصل سوم با بلوغی تازه روبهروست. اوساقی نیز حضوری پررنگ دارد و رابطه عاطفی او با آریسو به یکی از ستونهای دراماتیک داستان تبدیل شده است. این پیوند عاشقانه نهتنها به قصه جان میبخشد، بلکه در دل خشونت و بیرحمی بازیها لحظههایی انسانی خلق میکند و یادآور میشود که در هر لحظهای جا برای عشق هست. دیگر شخصیتها نیز در این فصل لایههای تازهای پیدا میکنند و این موضوع از همان سکانس ابتدایی فصل سوم مشخص است.
برخی از آنها نشان میدهند که حتی در دل تاریکترین شرایط، هنوز میتوان به رفاقت و همدلی دل بست و برخی دیگر ثابت میکنند که در موقعیتهای مرگبار، انسان میتواند به هیولایی بدل شود. این تنوع در پرداخت شخصیتها (که در فصل جدید پررنگتر هم شدهاند) سبب میشود سریال فراتر از یک سرگرمی هیجانانگیز باشد و به اثری روانشناختی و فلسفی نزدیک شود. داستان این فصل از جایی آغاز میشود که بازماندگان، پس از پیروزیهای سخت در فصل دوم، با چالشهای بزرگتری روبهرو میشوند اما اینبار بازیها لایههای فلسفی عمیقتری دارند و به موضوعاتی چون واقعیت مجازی، هویت دیجیتال، مرز میان زندگی و مرگ و مفهوم حمایت از خانواده میپردازند.
آریسو حالا یک مرد خانواده است و در فصل سوم، بیش از آنکه با مشکلات شخصیاش روبهرو شود، با مسائلی از جنس زندگی خانوادگی و مسئولیتهای ناشی از حفظ و تداوم آن دستوپنجه نرم میکند.
یکی از نقاط قوت اصلی «آلیس در سرزمین مرزی»، همواره طراحی بصری و جلوههای ویژهی آن بوده است. در فصل سوم، تیم سازنده بار دیگر ثابت کرده که در این زمینه چیزی از استانداردهای هالیوودی کم ندارد. بهخاطر استقبال چشمگیر از دو فصل قبلی، نتفلیکس دست سازندگان را باز گذاشته و بودجه بیشتری در اختیارشان قرار داده است و حالا جلوههای ویژه، خیرهکننده هستند.
صحنههای اکشن، مانند تعقیبوگریز در ساختمانهای متروکهی توکیو، با جزئیاتی دقیق اجرا شدهاند و سکانسها بزرگتر و حماسیتر از قبل طراحی شدهاند. توکیوی ویرانشده بار دیگر به صحنه اصلی بدل شده است؛ شهری خالی که همزمان ترسناک و شاعرانه به نظر میرسد.
بازیها در این فصل ابعاد تازهای پیدا کردهاند و طراحی صحنههایشان نشان میدهد که بودجه و خلاقیت در اوج قرار گرفتهاند. ترکیب لوکیشنهای واقعی با تصاویر کامپیوتری فضایی میسازد که هم باورپذیر است و هم کابوسوار. کارگردانی نیز ریتمی دقیق دارد؛ میان سکانسهای پرهیجان و لحظههای آرامش انسانی تعادل برقرار شده و همین سبب میشود مخاطب خسته نشود و درگیر بماند. موسیقی متن، تنظیمشده توسط یوگو کانو، با ملودیهای تنشزا و گاه احساسی، مکمل تصاویر است و پکیجی کامل و بینقص از صوت و تصویر را به بیننده ارائه میدهد.
بازیها دیگر فقط بازی نیستند
فصل سوم «آلیس در سرزمین مرزی» بیش از هر زمان دیگری ثابت میکند که این سریال، نه فقط دربارهی هیجان بقا، بلکه دربارهی کالبدشکافی روح انسان است. اگر در دو فصل قبل بیشتر شاهد شوک ورود به جهان بیرحم بازیها بودیم، حالا با نظمی تازه روبهرو هستیم؛ نظمی که قواعدش از همان ابتدا روشن به نظر میرسند، اما در دل خود لایههایی پنهان دارند.
بازیها دیگر فقط معماهای مرگبار نیستند بلکه هرکدام بیانیهای درباره وضعیت روانی شخصیتها و زندگیشان هستند. «آلیس در سرزمین مرزی» تنها درباره بازیهای مرگبار دنیای سیاهش نیست (که در این فصل آشکار میشود بالاخره چه دنیایی است)، بلکه در لایههای زیرینش پرسشهای جدی برای بینندگانش مطرح میکند.
در فصل سوم، این پرسشها پررنگتر و عمیقتر شدهاند:
آیا زندگی ارزشمند است اگر فقط به بقا محدود شود؟
آیا دوستی و عشق میتوانند در جهانی بیرحم معنا پیدا کنند؟
و آیا انتخاب اخلاقی در شرایطی که همهچیز علیه انسان است، اصلا ممکن است؟
اینها بخشی از پرسشهایی هستند که شخصیتهای جذاب و دوستداشتنی سریال بارها با آنها روبهرو میشوند، و مخاطب نیز همزمان با آنها به فکر فرو میرود به همین دلیل است که میتوان گفت این سریال صرفا یک اثر هیجانانگیز نیست، بلکه تجربهای فکری است که در ذهن تماشاگر باقی میماند و نسبت به آثاری مشابه چون «بازی مرکب»، حرفهای بیشتری برای گفتن دارد.
از نظر ریتم روایت، فصل سوم یک تغییر مهم نسبت به گذشته دارد. در این فصل، سریال کمتر به صحنههای توضیح مستقیم متکی است و بیشتر تلاش میکند از طریق خودِ بازیها اطلاعات را منتقل کند. به بیان دیگر، بازیها به زبان اصلی داستان تبدیل شدهاند. این تصمیم هوشمندانه باعث شده مخاطب احساس کند در دل بازیها گرفتار است، نه اینکه صرفا شاهد توضیحی بیرونی درباره آنها باشد. ریتم تندتر است، اما در عین حال لحظات مکث و سکوت نیز پررنگتر هستند؛ لحظاتی که شخصیتها در سکوت با اضطراب درونی خود دستوپنجه نرم میکنند و این سکوتها از هر دیالوگی تاثیرگذارترند.
فصل سوم «آلیس در سرزمین مرزی» هم از نظر داستانی، هم از نظر بصری و هم از نظر مفهومی، یک گام رو به جلو است. این سریال ثابت کرده که موفقیت جهانی آن اتفاقی نبوده و میتواند در طول زمان کیفیت خود را حفظ کند. اگر در فصل نخست با هیجان سادهی بقا روبهرو بودیم و در فصل دوم با پرسشهای فلسفی، حالا در فصل سوم با ترکیبی پخته از هر دو مواجه هستیم. این سریال نشان میدهد چگونه یک اثر آسیایی میتواند در بازار جهانی بدرخشد و با آثار پرهزینه غربی رقابت کند.
برای هر تماشاگری که به دنبال اثری هیجانانگیز و در عین حال عمیق است، تماشای این فصل ضروری است. حتی اگر دو فصل قبلی را ندیده باشید، اکنون بهترین زمان برای آغاز است؛ زیرا این فصل توانسته هم قصه را جمعبندی کند و هم افقهای تازهای بگشاید.
بد نیست یک خلاصه از دو فصل اول ببینید (اگر وقت ندارید) و سراغ این ماجراجویی جدید بروید، هرچند توصیه میشود زمان بگذارید و هر سه فصل این سریال هیجانانگیز را از فیلمنت تماشا کنید!
آرش پارساپور