درباره سریال «در انتهای شب»
کوری…
به گزارش فیلمنت نیوز، موج دوم تمدن یعنی عصر صنعتی شدن که با اختراع ماشین بخار در اروپا در سده ۱۸ آغاز شد، بهتدریح تاثیرش را در همه شئون جامعه گذاشت از جمله (و حتا شاید مهم تر از همه) سپهر اجتماعی که خانواده را از شکل گسترده به سوی خانوادههای کوچک و هسته ای تبدیل کرد. پیامد این تغییرات انبوه، تنهایی و تلخکامی و تلخ اندیشی انسان بود که در آثار ادبی و هنری مختلف هم متجلی شد. با پایان جنگ جهانی دوم روند خلق این گونه آثار بویزه در سینما شدن بیشتری گرفت و فیلمسازان سرشناس و برجسته ای از نقاط مختلف دنیا به ساخت آثاری با چنین مضامینی پرداختند از جمله آنتونیونی، ویسکونتی، برگمن، کیشلوفسکی، کاترین بریا، تورناتوره، آنجلوپولوس، کیم کی دوک و…
این روند به مرور در آثار سینمایی کشورمان هم مشاهده شد شاید نخستین جرقه های آن را هم به نوعی بتوان در آثار بزرگان موج نوی سینمای ایران دید، همچون بیضایی در رگبار ، تقوایی در آرامش در حضور دیگران و مهرجویی در گاو. بعدها با فیلمسازان دیگری نظیر مخملباف (هنرپیشه)، پرویز شهبازی (نفس عمیق)، اصغر فرهادی (جدایی نادر از سیمین) و… این روند ادامه پیدا کرد. البته اینکه آیا این مدل از فیلمها به تاسی و با هدف کپیبرداری از جریان سینمای روشنفکری دنیا بوده یا ریشه هایی اینجایی داشته و قهرمانانش بازتابی از آدمهای واقعی درون جامعه ما هستند یا نه بحث مفصل و جداگانه ای است که در این مقال نمیگنجد.
اما «در انتهای شب» جدیدترین ساخته آیدا پناهنده هم به نوعی جزو این دسته از فیلمها قرار می گیرد که محور داستان خود را بر مبنای تنهایی انسان معاصر قرار داده است. بهنام و ماهرخ با اینکه با عشق زندگی خود را آغاز کردهاند و هنوز هم یکدیگر را دوست دارند اما به نقطهای رسیدهاند که با وجود یک بچه، تصمیم به جدایی گرفتهاند چون زندانی باورها، دیدگاهها و نگرشهایی هستند که ریشه در کودکی و تربیت و فرهنگی که در دل آن بزرگ شدهاند، دارد بهعنوان مثال ماهرخ اینقدر صاحبخانه شدن برایش مهم است که حاضر است هر رنج و فشاری را بهصورت مداوم به خود و همسر و فرزندش تحمیل کند. او حتا وقتی کار به طلاق میکشد و علت هم تنها خسته شدن بهنام از این زندگی پر رنج و فشار است نه چیز دیگر، باز حاضر نمیشود از عقیده خود دست بردارد. از سوی دیگر بهنام هم به نقطهای رسیده که نمیتواند این فشار را بیش از این تحمل کند. او بهعنوان یک هنرمند ناچار از تحمل زندگی ای ریاضتگونه است تا نهایتا پس از دو سال تازه بتوانند فقط قسطهای خانه را صاف کنند. بهنام به سنی فکر می کند که در حال بالاتر رفتن است و عمری که به سرعت برق و باد در حال گذر است، بی هیچ لذت و آرامشی و سراسر رنج و فشار. این در حالی است که او دیدگاهی خیاموار به زندگی دارد، غنیمت دانستن لحظه و امروز بهویژه حالا که در سراشیبی عمر قرار دارد از این رو نه تنها به فردا فکر نمیکند بلکه حتا از آن میترسد.
در سوی مقابل، ماهرخ فقط «امنیت» برایش مهم است که در «فردا» به دست میآید و به خاطر آن باید امروز را قربانی کرد، غافل از آن که قربانی کردن امروز شاید باعث شود دیگر هرگز به فردا نرسی. هیچکدام هم نمیتوانند از باورها و پایههای فکری خود بگذرند چون یک شبه بهوجود نیامده است. ماهرخ در گفتگوی دوستانه با خانم منشی در دفترخانه طلاق درباره آشنایی اش با بهنام می گوید: همون جلسه اول که اومد سر کلاس، قلبم برای چند ثانیه نزد. و ادامه میدهد: از لحظه اول که دیدمش با خودم گفتم من دیگه یک لحظه هم بدون این مرد نمیتونم زندگی کنم. چنین نگاه احساسی به زندگی و انتخاب شریک ثابت و همیشگی، طبیعتا از دل عقل و اندیشه و آگاهی برنمیآید بلکه ریشه در کودکی و محیطی که در آن رشد کردیم، دارد که از همان سن مجموعهای از دیدگاه ها و باورها را مانند یک آمپول در ذهن ما تزریق میکنند و نتیجه میشود آدمی (بهصورت نمادین) که در حالی که هیچ شناختی از محبوب خود ندارد اما مطمئن است که دیگر لحظهای نمیتواند بدون او زندگی کند یا هرگز حتا لحظهای هم به این فکر نمیکند که اصرار به این شدت برای خانهدار شدن شاید ( فقط شاید) ایده کاملا درستی هم نباشد. او نمیتواند به گزینه دیگری فکر کند چون دچار جمود و رکود فکری شده است و این به نوعی تقریباً وضعیت همه کاراکترهای داستان است از جمله صاحب دفترخانه طلاق، پدر ماهرخ، همکار اداره اش و… و حتا وضعیت درصد بسیار بالایی از آدمهای جامعه. همه ما زندانی هستیم. زندانی سلولهایی که دیوارهایش را بی آن که بدانیم، خودمان ساختهایم. و «در انتهای شب» قصه همین زندانیهاست!
محمدرضا فهمیزی عضو انجمن منتقدان سینما
در انتهای شب را به طور اختصاصی از فیلمنت تماشا کنید.