«من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم»؛ این آغاز داستان دلدادگی سعید به لیلی است در شاهکار دایی جان ناپلئون. حالا این تاریخ و ساعت برای خیلی از ایرانیها جنبهای «خاص» پیدا کرده؛ آنان که شیفته نوشته مرحوم ایرج پزشکزاد یا سریال خوشساخت ناصر تقوایی هستند و هر سیزدهم مرداد سعی میکنند این مناسبت را به دوستان و اطرافیانشان یادآوری کنند. چه چیزی زیباتر از اینکه یک روز معمولی به یمن هنر نویسندهای استثنایی تبدیل به یک مناسبت خاص و شیرین شود؟ مگر ماموریت هنر چیزی جز خلق همین تفاوتهاست؟
جان بخشیدن به میراثهای فرهنگی و هنری، مهارتی است که انسانها در بسیاری از نقاط جهان از آن سود میبرند. به عنوان مثال منزل شرلوک هولمز در خیابان بیکر لندن به موزهای تبدیل شده که سالانه هزاران بازدیدکننده از سراسر جهان دارد. در ایران اما لوکیشن خاطرهانگیز فیلم «مادر» را کوبیدهاند و روی خرابهاش آپارتمان ساختهاند. آخ که چقدر بینظیر میشد اگر عشاق سینما و شیفتگان علی حاتمی فرصت میکردند در آن حیاط استثنایی گام بگذارند، روی ایوانی بایستند که محمد ابراهیم از آنجا برای خواهر و برادرهایش خط و نشان میکشید یا اتاقی را زیارت کنند که «مادر» شبانه آخرین نفسهایش را در آن کشید و رفت..
البته که لوکیشن سریال تقوایی کمی خوشاقبالتر است و تحت عنوان «خانه اتحادیه» مرمت و بازسازی شده. در حال حاضر بازدید از این سرای تاریخی تحت شرایط خاص امکانپذیر است. با این همه، میراث دایی جان چیزی فراتر از برج و باروی محل فیلمبرداری است. حالا عاشقان دایی جان سرهنگ و دکتر ناصرالحکما و آقا جان و خان جان، هر سیزدهم مرداد را به یادبودی برای بزرگداشت این اثر درخشان تبدیل کردهاند؛ زمانی برای به یاد آوردن یک و دوهای جانانه دایی جان و قاسم یا کلکلهای شازده اسدالله میرزا و دوستعلی. انگار این شخصیتهای شیرین و جاویدان، در تار و پود مخاطب رخنه کردهاند و هر لحظه به او نهیب میزنند: آقا دروغ چرا، تا قبر آآآآ….