یادداشتی درباره سریال «در انتهای شب»
دویدن سهم ماست!
به گزارش فیلم نت نیوز، در انتهای رمانِ سترگِ «سبکی تحمّلناپذیرِ هستی» شاهکارِ میلان کوندرا نویسندهی بزرگ چک شخصیّتِ زنِ رُمان «ترزا» در حالِ واکاویِ رابطهی خاص و پیچیدهاش با «توما» است. کوندرا از قولِ ترزا مینویسد: «همیشه – در خیالِ خود – از اینکه توما او را به اندازهی کافی دوست ندارد، سرزنشاش میکرد. او همیشه عشقِ خود را فراتر از هرگونه نقص و عیب میپنداشت و در مقابل، عشقِ توما را فقط یک مهربانیِ ساده تلقی میکرد.» اینجای داستان ترزا در درونِ خودش میکوشد منصفانه به وقایع و خصوصن به رفتارِ خویش بنگرد. در این هنگام توما که زمانی جرّاحِ بزرگ و مشهورِ پراگ بوده است، میکوشد چرخِ یک کامیون را جا بیندازد و طبیعی است که در این کار مهارتی ندارد. ترزا ادامه میدهد: «چهقدر حیله و مکر به کار بُرده بود! هر بار برای ارزیابی و اطمینان از عشقِ او، توما را در بوتهی آزمایش محک زده بود و او را به دنبالِ خود به اینجا کشانده بود: حالا او را میدید که پیر و خسته شده است و با انگشتانِ نیمهناقص خود دیگر هرگز نخواهد توانست چاقوی جرّاحی را به دست بگیرد. آنها به پایانِ راه رسیدهاند.» و حال سریالِ «در انتهای شب» نوشتهی آیدا پناهنده و ارسلان امیری و به کارگردانیِ آیدا پناهنده روایتِ یک پایان است.
پایانِ یک زندگیِ مشترک؛ پایانِ یک رابطه؛ پایانِ مجموعهای از احساساتِ متفاوت و شاید متناقض. به هر حال وقتی پای عواطف و احساس در میان باشد، خواهناخواه با موضوعی پیچیده، غامض و حتا ناشناخته مواجهایم؛ ناگفته پیداست که ما هرکدامِمان در درون هزارانایم و گاه خود نمیدانیم این کدامیک از ماست که چنین میگوید و چنان میکند! ورود به این ورطه و فضا، نوشتن دربارهی آن و روایت کردناش شجاعتی بسیار میطلبد. میکوشم در این نوشته من هم مانندِ سازندگانِ این اثر شجاع باشم و پای در این وادی بگذارم.
الان که دارم این یادداشت را مینویسم و البته کمی هم طول کشید تا تماماش کنم، دیدم نام قسمتِ بعدی سریال که هنوزش ندیدهام، سبکی تحمّلناپذیر هستی است! پس به فال نیک میگیرماش که نوشتهام نسبت به دیدگاهِ سازندگانِ سریال پرت نیست. سریال «در انتهای شب» سریال ویژهای است؛ چراکه سریالِ خیلی خوبی است و از سوی دیگر توانسته با مخاطب ارتباط برقرار کند. چرا که بر اساسِ الگوهای موجود، بسیار پیش آمده است که کارهای خوب و باارزش دیده نمیشوند و قدر نمیبینند.
ولی هم تجربهی سریالِ «افعی تهران» و هم سریال «در انتهای شب»، این الگوی کهن و قدیمی در فرهنگِ آثارِ نمایشی را تغییر دانند و جای بسی خرسندی است. من این را به این معنا میگیرم که سلیقهی مخاطب دارد تغییر میکند و دیگر کمدیهای سخیف حکمرانِ بلامنازعِ همهی عرصههای نمایشی نیست.
سریال فیلمنامهی منسجم و دقیقی دارد؛ شخصیّتپردازی بسیار خوب است. بازیها روان و بسیار کمنقص است؛ کاملن مشخّص است که کارِ کارگردان بر بازی و بازی گرفتن از بازیگران فوقالعاده است.
نقشهای بسیار کوچک و فرعی هم مثلِ نقشهای اصلی کارشان را به درستی انجام میدهند و به نتیجه میرسانند ولی راستاش را بخواهید در این یادداشتِ کوچک نمیخواهم روی این بخشِ ماجرا تمرکز کنم. میخواهم به موضوعِ مهمتری بپردازم که جانمایهی خودِ سریال هم هست؛ رابطهی بین یک زن و مرد وقتی میپذیرند همدیگر را به عنوانِ همراهِ زندگی انتخاب کنند و هدف این همراهی است که از ابتدا قرار است تا آخِرِ عمر طول بکشد و گاهی چنین نمیشود که موضوعِ ماست.
عبّاس کیارستمیِ بزرگ زمانی گفت «زن و مرد باید بفهمند که همدیگر را نمیفهمند!». ذات و روحِ متفاوتِ زن و مرد عاملِ اصلیِ همهی مسائلِ پیچیدهی زناشویی است. قطعن عواملِ عدیدهی دیگری هم در مسائل ریشه دارند ولی تجربهی زیستهی قریبِ نیم قرنِ من به من این را آموخته که اصلِ داستان اینجاست؛ مابقی فرع است. حال به این موضوع نحوهی تربیت و رشد و فضای خانوادگی هر کدام از زوجین و جهانبینیِ درونیای که در هرکدام شکل میگیرد، جزوِ همین فرعیات است.
قاعدتا همهی ازدواجها با عشق، علاقه و احساساتِ خوش آغاز میشوند. دیری نمیپاید که با رفتن زیرِ سقفِ واحد مسائل شروع میشوند و شدت میگیرند و به ندرت حل میشوند؛ بعضن بر مسئله سرپوش مینهند و به خیالِ باطل فراموش میکنند و میگذرند تا روزِ تلخ! روزِ تلخ که فرا رسید – یعنی همان روزِ رسیدنِ اتوبوسِ جهانگردی در سریال – دو حالت رخ میدهد؛ گذشت و زندگی با تلخیِ این گذشت و سایهای هولناک از این تصمیمِ سخت یا نگذشتن و جدایی که خود حکایتی است جداگانه. آیا ممکن است در زندگیِ مشترکی روزِ تلخ فرا نرسد؟! من بعید میدانم! روزِ تلخ خواهد رسید حتا اگر نتوانی تشخیصاش بدهی. حتا اگر با روحِ بزرگی که داری بگذاری و بگذری. این روزِ تلخ خواهد رسید و مانندِ شمشیرِ داموکلس بر فرازِ سرت آخته خواهد ماند. ممکن است خوانندگانِ این سطور این نگاه را نپسندند و با مثبتنگری مُدِ روزِ این روزگار همخوانیای نداشته باشد ولی من پس از گذشتِ نیم قرنی که عرض کردم، مغز و زبان و قلبام در یک راستا کار میکنند. البته این نکته را هم بگویم منظورم این نیست که هیچ زندگیِ زناشویی خوب و موفّقی در جهان وجود نداشته و ندارد که قطعن داشته و دارد؛ ولی این به این معنا نیست که روزِ تلخ برای برخی نیست و نمیرسد. برخی خوب میدانند که چهگونه با این روز مواجه شوند و در باباش بیندیشند و شاید این بخت را نیز داشته باشند که همراهِشان هم اینگونه باشد ورنه خود به خوبی میتوانند از پساش بر بیایند. در این میان یک شاخص اصلی وجود دارد؛ یک سئوالِ بزرگ که پاسخاش تعیینکنندهی عملکردِ ماست. این سئوال فقط یک کلمه است: چرا؟
معمولن وقتی پاسخِ مناسبی برای این پرسش وجود داشته باشد و با درایت توأم شود، روزِ سخت خواهد گذشت. برای ماهیِ «در انتهای شب»، پس از فرارسیدنِ روزِ تلخ پاسخی وجود ندارد. پس تصمیم به جدایی میگیرد و البته که مهندس افشارِ قصّه هم عملن خیلی مقاومتی نمیکند؛ چرا که پیش از این دیدهایم که او هم چه روزگاری داردT امّا روزگار! این روزها که تنورِ تبلیغاتِ انتخابات است، از این روزگار بسیار صحبت در میان است. روزگاری که باعث میشود ماهی و همسرش با تحصیلاتِ عالی و تلاشِ بسیار از بام تا شام بدوند تا بتوانند ابتداییترین حقوقِ شهروندیشان را که همانا داشتنِ سرپناه و یک خودروی ساده است و با سختیِ بسیار هم به دست آمده است، حفظ کنند.
امان از این روزگار! فغان از این روزگار!
روزگار است که معنای زندگیهامان را دیگرگون میکند و شاید دیگر حتا معنایی باقی نگذارد. دویدن و دویدن و هرگز نرسیدن! میدوی و میدوی و یکهو به خودت میآیی و از خودت میپرسی من برای چه میدوم؟! به کجا قرار است برسم؟! چرا باید بدوم؟! آنانکه روزگار را ساختهاند نه میدوند و نه لازم است بدوند؛ دویدن سهم ماست! به قولِ آن شخص ما انتخاب کردهایم که بدویم!!! فقط نمیدانم کِی این انتخاب را کردهایم و چرا؟!!! باز هم چرا؟!!!
از هر طرف که برویم به این چرا میرسیم!
از بحث اصلی دور نشوم. حال بیاییم از این بخش بگذریم و نگاهمان را از دورنِ خودِ رابطه شروع کنیم. زن و مرد در طولِ زندگی مشترک رفته رفته به انسانهایی متفاوت تبدیل شدهاند مثلِ تومای کتابِ کوندرا که دیگر نمیتواند چاقوی جرّاحی به دست بگیرد. مسخ رخ داده است؛ مسخی که خودِ طرفهای رابطه عامدانه انتخاباش نکردهاند. دیگر نه زن همان زنِ روزِ شروعِ رابطه است و نه مرد. پس آندو این مرد و زن را انتخاب نکردهاند. آنها کسانی دیگر بودهاند و همانطور که میدانیم آدمیزاده هر هفت سال یک بار تمامِ سلولهای بدناش هم تعویض میشود! میماند روحِ یک انسان؛ یعنی آنچه از روحِ آن انسان باقی مانده است! به همهی اینها اضافه کنید مطالبهگری هر انسان بابتِ آنچه در زندگی انجام داده است؛ وقتی روزِ تلخ فرا رسد، سهمخواهی است که بیداد میکند.
به قولِ سهراب زخمهایی که به پا داشتهام به من آموختهاند که هیچچیز در زندگی به تنهایی و به شکلِ مجرّد قابلِ بررّسی و تحلیل نیست. همهچیز در تقابل و تعامل با یکدیگر معنا و مفهوم پیدا میکنند و شکل میگیرند. همهچیز مجموعهای است از چیزهای دیگر پس هیچ تحلیلی کامل، کافی و مطلق نیست و نمیتواند باشد و فقط در بهترین حالت میشود شمایی از یک موقعیّت فراچنگ آورد و بدان دلخوش بود. حال باید دانست که سازندگانِ «در انتهای شب» با چه حجم از پیچیدگی مواجه بودهاند و این کاسهی کجدارومریز را چهگونه به سرمنزلِ مقصود رساندهاند.
در درامِ مدرن مقصّری وجود ندارد و همه در آن حق دارند؛ اولین درامِ مدرنی که میشناسم شاهنامهی حکیم فردوسی است که در آن همیشه، خوب و بد وجود ندارد و گاه نبردها میان خوب و خوب است؛ مثل رستم و سهراب. در درامِ مدرنِ مورد نظرمان هم چنین است. هم زن حق دارد و هم مرد؛ طبق آنچه نوشتم مقصّری هم وجود ندارد؛ روندی که رخ داده، ماهی و بهنام را به انتها کشانده است؛ در اولین مواجهه به نظر میرسد آنچه ایندو را به جدایی رسانده این است که ماهی همهی مسئولیتهای زندگی را به دوش گرفته است و به قولِ خودش مادرِ بهنام شده است؛ امّا آیا بهنام چنین چیزی از او خواسته است یا او خود تصمیم گرفته این نقش را ایفا کند؛ قطعن خواهد گفت چارهای نداشته است و برای به نتیجه رسیدنِ اهداف ناگزیر باید چنین میکرده! ولی اهداف را چه کسی تعیین کرده است؟ بهنام یا ماهی؟ میدانیم که ماهی(ماهرخ) اهداف را تعیین کرده است و بهنام علیرغمِ اینکه دلاش با این اهداف نبوده، به قولِ معروف به دلِ ماهی راه آمده و با او همراه و شاید نه همدل شده است. آنچه در سریال میبینم این است که بهنام تمامِ تلاشاش را کرده است؛ اینکه تمامِ تلاشاش از نظرِ ماهی کافی بوده یا نه بحثی دیگر است؛ ولی بهنام تمام تلاشاش را در راستای همراهی با ماهی کرده و عملن به بخشی از اهداف هم رسیدهاند. از سویی کمی بعد دلیلِ دیگری برای این جدایی عنوان میشود که بسیار شجاعانه و ستودنی است؛ مسألهی جنسی بین زن و شوهر و عدم رضایت جنسیِ زن از رابطه؛ موضوعی که مبتلا بهِ جامعه است و چون تابوست در موردش حرفی زده نمیشود و اینجاست که باید آفرین گفت به درامنویسان برای این شجاعت و جسارت که توانستهاند از قیودِ خودسانسوری برهند و به این موضوع ورود کنند.
ظاهرن درصدِ بالایی از جداییهای امروزه به دلیل همین عدمِ رضایتِ جنسی است امّا چون آماری در این زمینه وجود ندارد، فقط میتوان به شنیدههای سطح جامعه ارجاع داد که کم هم به گوش نمیرسد. ولی شاید بد نباشد نگاهی اجمالی به این موضوع بیندازیم؛ دلیلِ ناتوانی یا کمتوانیِ جنسی بهنام و شاید بخش زیادی از مردانِ جامعه چیست؟ بحث در محدودهی اخلاقی است و بس؛ مواردِ خاص را مطمحِ نظر نداریم؛ مواردی مثلِ بیماریها و سایرِ مسائلِ جنسی موضوعِ بحث نیست. جز این است که در دویدنها و تکاپوهای روزمره توانِ جسمی و روحیِ بهنام تحلیل رفته و این اتّفاق از یدِ قدرتِ او بیرون است؟! مگر هیچ مردی هست که بخواهد در مقابلِ همسرش شرمنده و سرافکنده شود؟! آنهم این مورد که ریشه در وجودِ یک مرد دارد و سرافکندگیاش باعثِ ویرانیِ روحاش میشود! وقتی فعلی در حوزهی ارادهی کسی نیست، چه باید کرد؟ از سویی این حقِ طبیعی یک زن است که رابطهای خوب و کامل با همسرش داشته باشد؛ پس تکلیف چیست؟ آلن دوباتن در مبحثی میگوید یکی از مواردی که باعث کمرنگ شدنِ رابطهی درستِ جنسی همسران میشود، خشم است؛ خشمی پنهان که حتا خودِ زوج از آن بی خبرند؛ ریشهی این خشم در نارضایتیهای کوچک است و انباشتگی این خشم شرایطی را میسازد که امکانِ نزدیک شدن را به حدِاقل می رساند. در حالی که از این عصبانیت آگاه نیستند. البته که همهی این مسائل راهِ حل دارد و بنبست نیست ولی پیدا کردنِ راهِ حل مستلزم پیشنیازهای بسیار است و مهمتریناش آگاهی به شرایط. چیزی که ماهی و بهنام با توجّه به فرورفتنِ در عمیقترین ورطههای مسائل ندارند. آنقدر فرو رفتهاند که نمیتوانند رابطهشان را از دور ببینند و انطور که سریال میگوید اصرار هم دارند که کسی کمک نگیرند و نمونهی آشکارش، اصرارِ ماهی برای این که تا کاملن طلاق نگرفتهاند، پدر و خانوادهاش از موضوعِ جداییشان مطلع نشوند.
امیدوارم در این یادداشت بدونِ جهتگیری و منصفانه به هر دو سوی داستان نگریسته باشم؛ به هر حال منهم تلاشام را در این امر کردم! شاید با توجّه به مرد بودنِ خودم کمی به سوی شخصیّتِ بهنام بیشتر خم شده باشم؛ نمیدانم. ولی تاکید میکنم که حق با هردوی آنهاست و هر دو به یک اندازه حق دارند. اهدافی که ماهی برای زندگی طرّاحی کرده است اهدافی درست و زیباست ولی مثلِ هر چیزِ دیگری در این دنیا تاوان دارد! فداکاری ماهی برای زندگی هم اظهرِ منِ الشّمس است و ناگفته پیداست ولی شاید این اهداف، اهدافِ اصلیِ بهنام نباشد، شاید او بخواهد روزهایش در خانهای استیجاری با قهوهسابِ برقی بی صدا بگذارند و خوش باشد، شاید او به اندازهی ماهرخ دوراندیش نباشد. شاید بخواهد اشتباه کند. شاید…
یکی از جذّابیتهای «در انتهای شب» برای من این است که ماجرا با جدایی آغاز میشود و جدایی انتها نیست. درامنویسان بعد از جدایی به موقعیّتِ هر دوی زن و مرد میپردازند و روندِ زندگیِ پس از جدایی را تصویر میکنند و وجه تمایز این سریال با بقیّهی این جنس کارهاست.
چه خوب است که فیلمنت سریالهایی به این خوبی تولید میکند و امکانِ ساخت کارهایی مثل این سریال و سریالِ «افعی تهران» را فراهم میکند. این یک قدم بسیار بزرگ و مهم است در سریالسازی. در تمامِ این سالها تلویزیونِ دولتی ما با تمامِ وجود سعی کرد نفهمد که باید سطحِ سلیقهی مخاطب را ارتقا داد و در سریالها حرفهای مهم و بزرگ زد و فقط کوشید مردم را سرگرم کند و شاید، شاید گاهی هم بخنداند! البته الان را نمیگویم؛ الان که فقط هدف خالی نبودنِ آنتن است و بس و کار تمام است.
راما قویدل نویسنده و کارگردان
«در انتهای شب» را به صورت اختصاصی در فیلم نت تماشا کنید.
۶ دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید
من به عنوان یک دبیردوست دارم این سریال درزنگ سوادورسانه بدون هیچ سانسوری دردبیرستانهای دخترانه و پسرانه به نمایش دربیایدکه تاثیران از صد کتاب بیشتراست مولانا میفرمایددانه معنی بگیرد مرد عقل…ننگردپیمانه راگرگشت نقل هرکسی به بضاعت سوادوشعورش از این پیمانه برداشت میکند هرچندان پیمانه واژگون شده باشد
چه عالی و منصفانه
دقبقا
فقط ماهی خیلی تند صحبت میکند و بعضی از دیالوگ ها ش مشخص نیست که چی میگه
سریال «در انتهای شب» زندگی خیلی از انسانهای اطراف ماست و این نقد خیلی عالی بود ممنون از شما
سلام چقدر این نقد خوب نوشته شده بود خط به خطش عالی بود و قابل تأمل ممنون از این نقد عالی