نقد فیلم «دشمن میآید»/ همیشه رازی وجود دارد
به گزارش فیلم نت نیوز، «دشمن میآید» (Teki Cometh) ساخته دایهاچی یوشیدا (ژاپن، ۲۰۲۴) است که در سیوهفتمین جشنواره بینالمللی فیلم توکیو سه جایزه اصلی از جمله بهترین فیلم را گرفت. یوشیدا فیلمنامه را بر اساس رمان یاسوتاکا تسوتسویی (۱۹۹۸) نوشته و کارگردانی کرده است.
واتانابه استاد بازنشسته ادبیات فرانسه است. بیست سال از مرگ همسرش میگذرد و حدود ۱۰ سال است که دیگر در دانشگاه تدریس نمیکند. اکنون با پروژههای نویسندگی و سخنرانی، درآمدی اندک اما کافی برای گذران زندگی دارد و در خانهای قدیمی و سنتی ژاپنی روزهای نسبتا آرامی را سپری میکند، اما آرامش او دوام ندارد؛ دشمنی ازلی ابدی از راه میرسد، دشمنی که نه فقط واتانابه و خانهاش، بلکه تمام انسانها و هستی را نفرین کرده و دیر یا زود سراغ همه خواهد آمد.
سینما حرف میزند
«دشمن میآید» از همان آغاز نشان میدهد که ادای دینی به ادبیات و سینماست. نخستین اشاره آشکارش به یاسوجیرو اُزو است: قابهای سیاه و سفید و میزانسنهایی که هرکدام بهتنهایی مانند عکسی خوشترکیب و چشمنوازند. شخصیت اصلی با دیدن یک دوربین قدیمی فورا یاد فیلم «پنجره عقبی» هیچکاک میافتد و میگوید: «نقش اول آن فیلم آدم پستفطرتی بود؛ با او احساس همذاتپنداری میکنم.» اما چرا و چگونه میتواند با چنین شخصیت پستفطرتی احساس نزدیکی کند؟
همچنین تکرار صحنههای نظافت شخصی، تمیزکاری خانه و نوشتن یادآور فیلم «روزهای عالی» ویم وندرس است.
فیلم «دشمن میآید» کمی طولانی است، چون میخواهد با حوصله داستانش را روایت کند. سکانسهای وسوسهانگیزِ آماده کردن و خوردن غذا هم تماشایی است و هم مانند پلی عمل میکند که روزهای ملالآور و تکراری استاد را به هم پیوند میزند. در این کارهای بهظاهر عادی، کارگردان از ظرافتهایی بهره میبرد که هم روایت را پیش میبرد و هم به شخصیتپردازی عمق میدهد. در یکی از این صحنهها، واتانابه پیش از آمدن دانشجویش، نودل درست میکند و با چوب غذایش را میخورد، اما وقتی دختر میرسد، برایش پاستا میپزد و با چنگال میخورند. به طرز رازآلودی، واتانابه تلاش میکند با دنیای جوانان در ارتباط باشد. او حدود سه میلیون ین به دختر جوانی میدهد که توان پرداخت شهریه دانشگاهش را ندارد، اما دختر ناپدید میشود. واتانابه میپذیرد که شاید فریب خورده باشد، با این حال این زیان را نوعی مجازات و مکافات گذشته خود میداند. اما چه گذشتهای؟ چه گناهی؟
سینما و راز
فیلم در آغاز واقعگرا و رئالیستی جلوه میکند، اما حدود یک ساعت بعد، با ورود خوابها و کابوسهای واتانابه، کمکم حالوهوایی رویاگون و ذهنی به خود میگیرد و مرز میان واقعیتِ عینی و دنیای ذهنی شخصیت رفتهرفته محو میشود. رازآلودگی فیلم از همان ابتدا با مجموعهای از ایمیلهای جفنگ تقویت میشود؛ پیامهایی که گاهی خبر برنده شدن پول میدهند و گاهی هجوم دشمنی ناشناس و ضرورت فرار را هشدار میدهند.
زبان سینمایی «دشمن میآید» غنی و شفاف است. واتانابه وقتی سراغ کمد میرود، پالتوی همسر درگذشتهاش را بو میکند، آن را در جارختی اتاق کار میآویزد و با آن درباره پسرِ پسرعمویش ماکیو حرف میزند. نکته جالب این است که وقتی همسرش برای نخستین بار ظاهر میشود، چهرهاش دیده نمیشود؛ گویی فیلم عمدا نشانههای واقعیت را پنهان میکند تا تاکید کند این زن فقط در ذهن پیرمرد دوباره زنده شده است، اما هرچه حضور او در زندگی واتانابه پررنگتر میشود، چهرهاش نیز کاملتر و واضحتر تصویر میشود.
فیلم با محدود نگه داشتن شخصیت در خانه، و ارتباطِ کم و نامطمئن او با دنیای بیرون، کمکم ما را نسبت به واقعی بودن رویدادها دچار تردید میکند. آن ایمیلهای بیربط و بهویژه هک شدن رایانهاش، مستقیما با فضای متوهم و فروپاشیده ذهن او گره میخورند. آیا واقعا اتفاقی هولناک در بیرون افتاده که واتانابه از آن بیخبر است، یا همه اینها ادامه دنیای متوهم و در حال فروپاشی استاد پیری است که آرامآرام مشاعرش را از دست میدهد؟
فیلم با فصل تابستان آغاز میشود، زمانی که استاد هنوز سرحال است و در زمستان به فروپاشی کامل و مرگ او میرسد. از نظر سینمایی و بصری، زمستان بیش از آنکه به سرمای بیرون اشاره کند، بازتاب حال درونی شخصیت است. انتخاب قابهای سیاه و سفید نیز در همین بافت معنا پیدا میکند. این تمهید فضا را از واقعیت دور کرده و بر ذهنی بودن آن تاکید میکند؛ جایی که مرز میان رویا و بیداری دیگر قابل تشخیص نیست.
یکی از ظرافتهای «دشمن میآید» پرداختن به گذشته روابط واتانابه است. در گفتوگوها بهروشنی دیده میشود که او با همسرش تنشهای عمیقی داشته است. زن او مدام تاکید میکند پس از مرگش نباید عاشق کسی شود و او را بازخواست میکند که چرا هرگز او را به پاریس نبرده. درست در میانه این فضای ذهنی، یاسوکو دانشجوی دخترش سر میرسد. در سکانس پرآشوب شام، جایی که یاسوکو درباره تعرضِ پیرمرد لب میگشاید، فیلم بُعد تازهای از واتانابه را آشکار میکند. این دیگر صرفا استاد پیری نیست که عقلش را از دست میدهد و ما به اعماق روان او پرت میشویم؛ جایی که به یاد میآورد روزهای طولانی و شبهای متعددی را با یاسوکو گذرانده و حتی مانع رابطه او با مردی دیگر شده است. حالا او با خودش و گذشتهاش روبهرو میشود و به این میاندیشد که شاید واقعا از دانشجویش سواستفاده کرده باشد.
در پاسخ به آن دو پرسش پیشین که چرا استاد با شخصیتِ پستِ «پنجره عقبی» احساس نزدیکی میکند و چرا باور دارد باید مجازات شود، میتوان ردی از پاسخ را اینجا دید؛ انگار خودش بهتر از هر کس دیگری به کردههایش آگاه است. یکی از تمهای محوری «دشمن میآید» بازگشت به گذشته در کهنسالی است؛ گویی وقتی زندگی نتواند رو به جلو حرکت کند، ناگزیر به عقب برمیگردد.
جمع کردن و استفاده نکردن از آن چمدان پر از صابون در این بافت معنا پیدا میکند؛ پیرمرد انگار هرگز در پی پالوده کردن خویش نبوده و به همین دلیل در واپسین لحظات تصمیم میگیرد همهشان را رایگان حراج کند. با اینحال، وقتی از همسایه پیرش میشنود که «پیرها به هر حال بوی بد میدهند»، واتانابه هم خودش را میبوید و سفت و سخت با صابون میشوید تا مطمئن شود پاک شده است، اما دشمن درونیاش هرگز رهایش نمیکند و از زبان یاسوکو به او یادآوری میشود که حتی در خیال و خلوتش هم فقط میخواهد خودش را بفریبد.
نفرینِ استاد یا نفرین همه؟
«دشمن میآید» پایانبندی جسورانهای هم دارد. وقتی ماکیو پسرِ پسرعمویش، خانه بهارثرسیده را برانداز میکند، سر از انبار گوشه حیاط درمیآورد. فیلمساز اینجا به اندازه کافی نشانه میگذارد تا بفهمیم رخدادهای فیلم توهمِ فیلمساز نبوده است بلکه در زندگی واقعی واتانابه اتفاق افتادهاند: آلبوم عکس، چاقویی که او از آشپزخانه برداشته بود تا دزد بگیرد و آن دوربینی که ابزاری برای سرک کشیدن در زندگی دیگران است. درست زمانی که تصور میکنیم داستان پیرمردِ متوهم پایان یافته است، ماکیوی جوان با دوربین اطراف را میکاود و ناگهان واتانابه را سرحال و راستقامت پشت پنجره طبقه بالا میبیند و هراسان دوربین از دستش میافتد، گویی بیماری واتانابه واگیردار است و نسلها را یکی پس از دیگری از پا در خواهد آورد.
نزدیکترین تجربه به «دشمن میآید»، «پدرِ» فلوریان زِلر است ولی زِلر در بهتصویر کشیدنِ پدیده زوال عقل و تجربههای درونی سالخوردگان، چیرهدستتر عمل میکند. «دشمن میآید» میتوانست کمی کوتاهتر باشد و برخی رازهایش را روشن کند؛ کاری که «پدر» بهخوبی انجام میدهد. با این حال، باید تاکید کرد که این فیلم عمدتا بر رازآلودگی تمرکز دارد و طبیعی است که تمام جزئیات و چفتوبستها روشن نشوند. «دشمن میآید» با ظرافت و غافلگیری ما را به درون دنیای در حال فروپاشی یک آدم میکشاند. در همان سکانس شام پرآشوب، واتانابه به فرانسوی میگوید: «دشمن به آرامی نزدیک نمیشود، بلکه غافلگیر میکند.» این جمله هم نماینده شکلِ روایتِ فیلم و تجربه تماشاگر است و هم شیوهای که دشمن و بیماری به پیرمرد حمله میکنند را نشان میدهد. این هماهنگی میان محتوا و روایت را میتوان از دستاوردهای مهم فیلم دانست.
یکی دیگر از جنبههای جذاب فیلم، جایی است که پیری، گناههای نیمهمدفون و هراسهای سیاسی و اجتماعی روی هم میلغزند. فیلم نشان میدهد حتی یک استاد ادبیات با ذهن مرتب و اتوکشیده، میتواند به اندازه یک کاربر ساده اینترنت، اسیر توهمِ دشمن شود. ایمیلهای هشدار مانند آژیرهای جعلی هم بوی وسواسِ شخصی میدهند و هم رنگ ترسِ اجتماعی و سیاسی دارند.
و اما ادبیات مهمتر است یا واقعیت؟
فیلم این پرسش را مطرح میکند و عامدانه بیپاسخ رها میکند و همین بیپاسخی خود معنا دارد. پرسش از زبان جوانی مطرح میشود که نه ادبیات خوانده و نه از زندگی استاد خبری دارد؛ پسرکی که وقتی واتانابه از «دشمنِ شمالی» حرف میزند، خیال میکند منظورش روسیه است و یاسوکو مجبور میشود توضیح بدهد که این حرف استعاری است. در تمام این مجادلهها، واتانابه ساکت میماند؛ سکوتی که کمکم هولناک میشود، زیرا این پرسش نه از سوی یک غریبه که از ذهن در حال فروپاشی خودِ استادِ ادبیات مطرح میشود.
شاید اصل ماجرا این است که پرسش از ابتدا غلط بوده است. ادبیات و واقعیت دو راه برای لمس زندگی هستند؛ وقتی یکی از میان برود، آن یکی، دیگر سایهای بیش نیست. آنچه میماند، همان دشمن است؛ بینام و بیمرز، چیزی که نه میتوان نوشت و نه واقعا لمس کرد، اما همیشه میآید.
مرتضی مهراد