متیو مککانهی: وقتی مینویسم گوشهگیر میشوم/ بازیگری مثل زنگ تفریح است
در فیلمنت نیوز بخوانید
به گزارش فیلمنتنیوز، متیو مککانهی بازیگر آمریکایی متولد ایالت تگزاس، کار خودش را از سال ۱۹۹۲ با بازی در نقشهای کوچک مثل «مات و مبهوت» (Dazed and Confused) شروع کرد. او که در ابتدا با نقشآفرینیهای جذاب خود در ژانر کمدی-رمانتیک شناخته میشد، با یک چرخش هنری در دهه اخیر، کیفیت کارنامه خود را متحول کرد و به جمع ستارگان جدی هالیوود پیوست. اوج این دگردیسی، «باشگاه خریداران دالاس» (Dallas Buyers Club) بود که علاوه بر کسب جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد، جایگاه او را بهعنوان یک هنرمند متعهد و صاحبسبک تثبیت کرد. این مسیر کیفی در سریال «کارآگاه حقیقی» (True Detective) و فیلمهای تحسینشدهای چون «میانستارهای» (Interstellar) نیز ادامه یافت و تسلط او بر نقشهای پیچیده را به اثبات رساند.
اما داستان فقط به پرده نقرهای ختم نمیشود. مککانهی نشان داده که قلمش هم به اندازه بازیگریاش گیراست. انتشار کتاب خاطراتش با عنوان «لحظههای سبز» (Greenlights)، با استقبال بسیاری مواجه شد و ثابت کرد که او یک متفکر و قصهگوی قهار است. نام این کتاب به چراغهای سبز سر چهارراه اشاره دارد و از آن بهعنوان نمادی از فرصتها و لحظههایی که مسیرمان در زندگی باز میشود و میتوان پیشرفت کرد، استفاده شده است. به هرحال از مادری نویسنده و معلم ادبیات چنین فرزندی چندان دور از ذهن نیست. حالا هم پس از چند سال دوری از هالیوود، فیلم «اتوبوس گمشده» به کارگردانی پل گرینگراس را از او بر پرده میبینیم.
متیو مککانهی، چه جلوی دوربین و چه در عرصه ادبیات، هنرمندی است که همیشه چیزی برای شگفتزده کردن مخاطب دارد و نمیشود به سادگی از کنار استعدادهایش گذشت.
مجله اینترنتی پیپر، به مناسبت اکران فیلم جدید او و انتشار کتابهایش با او به گفتوگو نشسته است که خلاصهای از آن را با هم میخوانیم.
* حالِ شما بعد از جشنواره فیلم تورنتو چطور است؟ بهتازگی اکران «اتوبوس گمشده» را در آنجا پشتسر گذاشتهاید.
– جشنواره تورنتو خیلی خوش گذشت. هفت-هشت سال بود از این کارها نکرده بودم. نشست مطبوعاتی و فرش قرمز و هزاران دوربین و این چیزها خیلی سرگرمکننده بود. به علاوه، مادر و پسرم هم پیشم بودند. پسرم اولین بار بود که به چنین مراسمی میآمد. در عمل برایم یک دورهمی جذاب سینمایی و خانوادگی بود.
تریلر فیلم «اتوبوس گمشده»
* «آقایان» (The Gentlemen) را سال ۲۰۱۹ بازی کردید و یکهو ۶ سال در هیچ فیلمی بازی نکردید. امسال با «رقیبان شاه امزایا» و «اتوبوس گمشده» به پرده سینما برگشتهاید. بازگشت به این فضا بهعنوان یک بازیگر چه حسی دارد؟
– در این سالها یاد گرفتهام که هر فیلم، بخشی از فرآیند بازیگری است. وقتی مشغول بازی در فیلمی هستید، وارد فضای سینما میشوید و بعد تمام. بازگشت باعث شد یادم بیایید چقدر از بازیگری لذت میبردم. بازیگری واقعا شبیه گذراندن تعطیلات است و همه چیزش خوش میگذرد. در شش هفت سال گذشته، سراغ چالشهای جدیدی مثل نویسندگی رفتم که مجبور بودم همهچیز را دستهبندی کنم. وقتی دوباره به بازیگری برگشتیم، انگار که زنگ تفریح مدرسه را زدند! بازیگری شیفتگی محض است. کافیاست کار خودت را انجام دهی و شیفته شخصیتت باشی. همین و بس. لازم نیست برای چیز دیگری نگران باشی. بعد میرسید به مراسم اکران و توجه مطبوعات و این جور چیزها. باید مدتی در دسترس باشی، بهموقع برسی. عجله نکنی و با فضای رسانه پیش بروی. فعلا دارم این دوره را بعد از اکران دو فیلم میگذرانم و پیش میروم. بعد دوباره به کنج خلوت خودم میخزم.

یکی از چیزهایی که همیشه برای دیگران تعریف میکتم، تجربه اولین جضورم در یک تاکشوی تلویزیونی بود. اوایل کار در برنامه جی لنو (The Jay Leno Show) شرکت کرده بودم که لنو به اتاق انتظار آمد و پرسید: عصبی هستی؟ گفتم: بله، یک کم. گفت: ببین برای اینکه کار درست از آب دربیاید، یک نصیحت ساده دارم. گفتم: چی؟ گفت: صرفا بخواه که اینجا باشی. این حرفش همیشه در ذهنم مانده است: فقط بخواه که جایی که هستی باشی. در این صورت، وقت سریعتر میگذرد و از کاری که انجام میدهی هم بیشتر لذت میبری.
* در حال تبلیغ کدام فیلم در برنامه جی لنو بودید؟
– «پسران نیوتن» (Newton Boys)!
* از شیفتگی محض بازیگری گفتید. در آستانه انتشار کتاب بعدیتان، «اشعار و نیایشها» (Poems and Prayers) هستید. آیا این شیفتگی محض به نویسندگی هم سرایت پیدا میکند؟
– جملات آهنگین همیشه دروازه ورودم به تخیل بوده است. برایم مثل یک ورزش ذهنی است. موسیقی و ریتم گاهی بهترین مسیر یادگیری است. ریچارد لینکلیتر هنگام کار روی فیلم «مات و مبهوت» (Dazed and Confused) به هر کدام از ما یک نوار کاست داد و گفت: «فکر میکنم شخصیتت به این موسیقی گوش میده». من ۱۹ ساله و محتوای کاست، موسیقی راکاندرول عجیب دهه هفتاد میلادی بود. بارها گوش دادم. برایم چارچوبی از شخصیتم مشخص کرد. فکر نمیکنم به شیوه دیگری میشد به کاراکترم نزدیک شوم.
فیلم «اتوبوس گمشده» را با دوبله اختصاصی در فیلمنت ببینید
وقتی مینویسم، خیلی گوشهگیر میشوم. برای نوشتن از محیط دور میشوم و باید تنها باشم. هنگام نگارش کتاب، باید طبق ساعت خودم پیش بروم. غروب، طلوع و کلا زمان را گم و همهچیز را فراموش میکنم. از این نظر شیفتگی محض است. وقتی مینویسم بهطور ذهنی به شخصیتهایی تبدیل میشوم که دارم در موردشان مینویسم. با خودم یک گفتوگوی سقراطی دارم. نویسنده با شخصیتی که در ذهنش خلق میکند، دائم در حال گفتوگوست تا او را بهتر بشناسد. با احترام به همه همکارانم، هنگام بازیگری فقط با یک شخصیت سروکار داری؛ سه ماه بازی، شیفتگی محض و تمام. با اینکه هرگز از این کار خسته نمیشوم، اما تنها دغدغهام هنگام بازی این است که از آن لذت ببرم.
* بخش زیادی از بازیگری، دیالوگ با بازیگران دیگر، کارگردان و گاهی با نویسندگان است، اما نویسندگی یک فعالیت بسیار فردی است. هنگام نویسندگی مثل بازیگری تیمی از افراد در سر صحنه حضور ندارند که به شما ایده بدهند! خلاقیت نوشتن از کجا میآید؟
– به طور مستمر مینویسم. هر روز و هر لحظه هر چه به ذهنم میرسد، در قسمت نوت تلفنم مینویسم. دیشب چهار تا مطلب کوتاه نوشتم. در مورد هر چیزی که به ذهنم میرسد، یک خطی، چیزی که کسی گفته، چیزی که شنیدم، یک اشتباه لفظی، یک ترانه یا هر چیز دیگر. امروز صبح سگم لباسم را به دندان گرفت و گفتم: «دو بار صبحونه خوردی… لباسو کجا بردی؟» به نظرم جمله ریتمیکی شد و نوشتمش. بعد یکی دو ماه، وقتی حس نوشتن پیدا میکنم، همه نوشتهها و نوتها را بیرون میکشم و نگاهی بهشان میاندازم، بنابراین، خطوط آغازینم برای ترانه، شعر یا نیایش از قبل آماده است.
* قافیهپردازی همیشه در ذهنت بوده است؟ مثلا کاری که در کودکی یا بهعنوان یک بازیگر جوان انجام میدادید؟
– خیلی وقتها نیمهشب از خواب بیدار میشوم و اشعار موزون مینویسم و روز بعد همینطور در ذهنم مرور میکنم. انگار که آدم ضربآهنگ یک رویا را در ذهنش نگه دارد و آن را ورز دهد. بعدش با آن شعر در ذهنم ور میروم و بازنویسیاش میکنم تا وزنش را پیدا کنم. ریسمان مطلب که در ذهنم متصل شود، بهراحتی چند صفحه مینویسم وکنار میگذارم. بعد از مدتی میخوانمش که ببینیم اصلا چیز درخوری شده است یا نه. اگر قرار باشد داستانی را شروع کنم، باید بتوانم خط اول را درست در جای مناسبش قرار دهم. بقیه داستان خودش نوشته میشود و آهنگین خواهد بود.
همیشه سر صحنه و داخل تریلرم چند تا ساز کوبهای با خودم میبرم. برای فیلم «گرگ وال استریت» (The Wolf of Wall Street) با انگشت روی سینهام ضرب میگرفتم. همیشه قبل از ضبط همین کار را انجام میدهم. بهطور اتفاقی همین کار را در آن صحنه هم انجام دادم. لئوناردو پرسید: داری چهکار میکنی؟ گفتم: صرفا دارم از سر خودم خارج میشوم و ریتم پیدا میکنم.

* راهی برای نفوذ به شخصیت، یا خروج از متیو.
– هنگام فیلمبرداری آن صحنه بزرگ خیلی عصبی بودم. همین ضربگرفتن با دست روی سینهام باعث شد صداها و استرس از ذهنم برود و بتوانم تمرکز کنم. حالا این وسط یک سری از عوامل به اسکورسیزی گفته بودند: «این یارو عجیبوغریبه چش شده؟» برایم مهم نبود البته. میخواستم از آن آشفتگی ذهنی خارج شوم که شدم. این شیوه تصویر عجیبی از من ارائه میدهد، اما برای خیلیها شاید سرگرمکننده هم باشد.
* داشتم به ماندگاری شما بهعنوان یک بازیگر نقش اول در هالیوود فکر میکردم. با این نگاه که همه دارند کار هالیوودی انجام میدهند، اما شما انگار مسیر متفاوتی انتخاب کردهاید. ترکیب ورزش و موسیقی و نویسندگی…
– خب، ورزش بیشتر برای نظم و انضباط بدن است، اما موسیقی آزادی ذهن و پرواز رویاست. پرچمی که من در زندگی به اهتزاز درمیآورم عجیبوغریب است. شیوه فکریام در مورد کار یا زندگی، حتی روابط پدر و پسری را میتوانم با اصطلاحات سیاسی بیان کنم. همیشه به روابطم ابتدا محافظهکار و در انتها لیبرال نگاه کردهام. اول باید اصول پایه را یاد بگیریم. در هر چیزی حدومرزی وجود دارد. باید قوانین را بفهمیم. فکر کنم این جمله را در «لحظههای سبز» نوشتم: آب و هوای خود را بساز، بعد باد بوزان. من اگر بخواهم توی یک جعبه بزرگ شن ساحلی بازی کنم، اول محتاطانه چک میکنم تا مطمئن شوم خردهشیشه و این جور چیزها در آن نیست. اگر نبود، میشود لخت شد و توش پشتک وارو زد. روابط هم همینطور است.
* شما تور کتابتان را تور رستاخیز نامیدید. در فرایند نوشتن این کتاب چه چیزی در شما احیا شد؟
– فکر میکنم یکی از دلایلی که در دو سال گذشته بیشتر شعر و نیایش نوشتم، مقابله با حس بدبینی و بیتفاوتیای بود که در من ریشه دوانده بود. به این دنیا و اخبارش نگاه میکردم و حس بیاعتمادی و بیاعتقادی امانم را بریده بود. دلم میخواست از این فضا فرار کنم. دوست داشتم فقط به کار خودم برسم. به خودم گفتم: «خانوادهات رو داری. یک گوشه بنشین و به کار خودت برس، چون دنیا دیوانه شده است».
از دنیای سینما و جامعه دور شدم، مردم را عین یک شی میدیدم. ذهنم بیمار شده بود. بیشتر از این باور ترسیدم که «خب، زندگی همین است». بعد انگار چیزی به من نهیب زد: «صبر کن رفیق. نباید هرگز اجازه دهی بیماری بدبینی وارد ذهنت شود». فکر میکنم بیاعتمادی یکی از بدترین بیماریهایی است که ما به خودمان اجازه میدهیم به آن مبتلا شویم. با افزایش سن بدتر هم میشود. در بدو تولد ساده و بیآلایشیم و بعد چیزهای بیشتری یاد میگیریم و شکاک و بصیر میشویم و انتخاب و قضاوت میکنیم. مرحله بعدی این مسیر همان بدبینی و بیتفاوتی است. بدبین شدن خیلی آسان است.

به خودم گفتم: «هی مرد، باید جلوی این وضعیت رو بگیری. بالا رو نگاه کن. رویاپردازی کن. به ایدهآلها فکر کن. به دنیای کودکانه و بیآلایش برگرد». این نگاه برایم مثل یک درمان معنوی بود. امیدوارم این کتاب چیزی باشد که بتواند دیگران را هم به این شکل احیا کند. برای خودم حل یک کشمکش درونی و بخشی از کاری بود که باید انجام میدادم، چون با افکار منفی زیادی سروکار داشتم. به خودم اجازه داده بودم که قربانی شک و تردیدهای زیادی بشوم و باید از این مخمصه رها میشدم.
* مشخصا درباره تاثیر عمیق تیراندازی در مدرسهای در یوالده بر خودت صحبت کردهای. سالهای پس از آن واقعه را به حمایت و فعالیتهای مدنی روی آوردهای و فیلمهای جدی و مهمی بازی کردهای. این وسط کتاب هم نوشتهای. بدبین بودن آسان است، اما شما شیوه دیگری انتخاب کردی، این که حرف بزنی، درگیر شوی، مشارکت کنی و بیتفاوت نباشی. کار خلاقانه شما، بازگشت به روال سخت هالیوود و نوشتن، چقدر بعد از تجربه آن رویداد تغییر کرده است؟
– سوال خوبی است، واقعا بهش فکر نکردهام، اما به وضوح درست است. حادثه عجیبی بود. به ۲۲ کودک بیگناه در یک مدرسه قربانی تیراندازی شد. تاثیر ماندگاری بر من گذاشت و هوشیارم کرد. بخشی از تغییرات روحی و سیستم فکری من متاثر از آن اتفاق بود. فقط تیراندازی در یوالده نبود؛ قبل از آن هم موارد بیشتری وجود داشت و پس از آن هم اتفاقات مشابهی افتاد، اما این که بنشینی و بگویی: «خب، اوضاع همینه دیگه»، اسمش تسلیم شدن است. باید برای جامعه کاری کرد. نمیشود خودت را کنار بکشی و بگویی به من ربطی ندارد. جامعه آمریکایی به آرامش نیاز دارد. بارها با خودم فکر کردم اگر من در آن لحظه در مدرسه بودم چه میکردم؟
نمیشود راجع به این رویدادها بیتفاوت بود. نمیشود همینطور در جشنهای هالیوودی شرکت کرد و درباره آبوهوا و فیلم بعدی صحبت کرد و تافته جدابافته از جامعه بود. البته هرگز نمیخواهم حس شوخطبعی را کنار بگذارم. حس شوخطبعی میتواند به ما کمک کند و مطمئنا به من کمک کرده است که بگویم: «خب، چطور این گره را باز کنیم؟» شوخطبعی به این معنی نیست که بحران را نادیده بگیریم؛ بلکه میتواند به ما کمک کند تا با آن کنار بیاییم. خواه صحبت کردن با خانوادهها باشد، خواه پیامدهای بازگشت به خانه و بیش از حد جدی بودن با بچهها، یا سرزنش هر رفتار احمقانهای… من دقیقا نمیدانم که چطور بر خلاقیت من تاثیر گذاشته است، اما من در مواجهه با یک بحران اجتماعی کاری مثل راننده «اتوبوس گمشده» انجام میدهم؟ چقدر دردناک خواهد بود اگر یک پدر غایب باشی؟ کسی هستی که هر وقت اوضاع سخت میشود به دل حادثه میزنی و مسئولیتپذیر هستی یا میگویی: من از در پشتی میروم بیرون؟ کاری که شخصیت من در فیلم انجام میدهد، از نوع اول است و البته خیلی قبلتر از خواندن فیلمنامه، دغدغه شخصی من بود. میخواستم حس اضطراب و قدرت تصمیمگیری آن لحظه را حس کنم. آن لحظه یک نقطه بحرانی عجیب است که ممکن است در زندگی هر کدام از ما پیش بیاید. مردان میانسال زیادی را میشناسم که الان دارند دور خودشان میچرخند، چون یک نگاه به وضعیت خودشان کردند و گفتند: «اوه، این اون چیزی نیست که فکر میکردم باشم. پنجاه سالم شده و هیچ!». چقدر از این وضعیت به این دلیل است که برای به دست آوردن آنچه میخواستند، تلاش نکردند؟ چقدر از آن به این دلیل است که رویای آمریکایی بیش از همیشه مبهم است؟

* تجربه رویدادهایی مثل یوالده از دور آسان است. اکثر افراد کمی متاسف میشوند و بعد بدبینانه شروع میکنند به غر زدن که نمیشد بهتر عمل کنند؟ اگر کارشان را درست انجام میدادند اینطوری نمیشد و از این حرفها. هیچکس به این فکر نمیکند که اگر خودش آنجا بود چه میکرد. بعد داستانی مثل آنچه در «اتوبوس گمشده» به تصویر کشیده شده را میبینیم؛ درباره افرادی که مسیر دشوارتر را انتخاب کردند و در آن لحظه قهرمان بودند. شاید ماجرای این فیلم و رویدادهای مشابه، داستانهایی هستند که باید در مواجهه با بیتفاوتی بهشان استناد کنیم.
– نمیدانم، شاید در ناخودآگاه من دلیلی بیشتر از این حرفها وجود داشته باشد که چرا کاراکتر کوین و «اتوبوس گمشده» برایم جذاب بود. من برخی از آن رویدادها را از نزدیک لمس کردم. مردم همیشه از او به عنوان قهرمان یاد میکنند. با این حال، به نظر میرسد که افراد زیادی نیستند که در آن شرایط اقدامات قهرمانانه انجام دهند، به سمت بحران بروند و خودشان را کنار نکشند. نیروهای امدادی از این نظر قهرمان هستند و هنگام بحران فراخوانده میشوند. در لایه بعدی افرادی مثل مری و کوین داریم که صبح برای قهرمان شدن از خانه بیرون نمیروند. یک معلم و یک راننده اتوبوس هستند و اتفاقا در آن مکان و در آن زمان، به عنوان یک فرد عادی مجبور بودند تصمیم بگیرند. صرفا داشتند کارشان را انجام میدادند چون شغلشان بود. هنگام شروع غائله، نگفتند برویم یک حرکت قهرمانانه انجام دهیم.
از بازی در نقش کوین خیلی لذت بردم. در تصمیمش برای رفتن و نجات بچهها بهجای رفتن به خانه و خرید دارو برای مادر و پسرش، یک حس عرفانی و انسانی بزرگی بود و آدم باید به درجه بالایی از انسانیت رسیده باشد که چنین تصمیم سختی بگیرد. «اتوبوس گمشده» به من کمک کرد که یک ذهن قوی را کاوش کنم.
ترجمه و تنظیم: جهانگیر شاهولد


