لانتیموس و تداوم آیین خشونت از «دندان نیش» تا «بوگونیا»

- 8 دقیقه مطالعه

در فیلم‌نت نیوز بخوانید

این روزها که لانتیموس با فیلم جدیدش «بوگونیا» اسمش در سینمای جهان برتر است، می توان نگاهی به مساله خشونت در سینمای او انداخت.

به گزارش فیلم نت نیوز، برای فهم «بوگونیا»، تازه‌ترین اثر یورگوس لانتیموس، باید آن را به‌مثابه حلقه‌ای در زنجیره‌ای پیوسته از جهان‌بینی و شیوه‌ روایت او دید. اگر مسیر سینمایی لانتیموس را دنبال کنیم، درمی‌یابیم که او از همان نخستین آثارش به یک پرسش بنیادین وفادار مانده است: انسان چگونه معنا را از دل خشونت می‌سازد؟

خشونت در سینمای او هرگز فقط آزار یا تجاوز نیست بلکه ساختار، زبان و راهی‌ست برای رسیدن به فهم. رنج در آثار او نه نتیجه‌ شکست جهان، بلکه راهی برای تماس با جهان است. این ایده در «بوگونیا» به شکل کامل‌تری بروز پیدا می‌کند و شاید حتی به نقطه‌ شفافیت خطرناک و برهنه‌ای برسد که پیش از این در آثار او فقط سایه‌اش را می‌دیدیم.

دندان نیش: معنا به‌مثابه حصار

در «دندان نیش» (Dogtooth)، لانتیموس جهانی را نشان می‌دهد که در آن خانواده‌ای کوچک و ایزوله، معنای جهان را به شکل مصنوعی بازسازی کرده‌اند. در این فیلم، زبان اولین میدان خشونت است: واژه‌ها از معنای اصلی‌شان تهی شده و پدر خانواده با تعریف‌های جدید، جهان خانواده را مالکیت می‌کند. در آنجا معنا از بیرون اعمال می‌شود: قدرت یک نقطه‌ مرکزی دارد. پدر در اینجا خداست. روایت او برابر با حقیقت جهان است و کودکان، تنها با شکستن دندان نیش، یعنی با خون، درد و زخم می‌توانند به جهان «دیگری» قدم بگذارند، گویی رهایی، تنها از مسیر رنج عبور می‌کند.

بوگونیا: قدرت از بدن‌ها به درون منتقل می‌شود

اما در «بوگونیا» (Bugonia)، همین سازوکار به‌طور بنیادین دگرگون می‌شود. اینجا دیگر قدرت به شکل یک قدرت عمودی و پدرسالار قابل شناسایی نیست. هیچ مرکز اقتداری وجود ندارد که معنا را تحمیل کند. اینجا خودِ انسان‌ها سرچشمه‌ معنا هستند. نیاز به معنا، ترس از بی‌معنایی، میل به داشتن یک دشمن مشخص، خودبه‌خود نظام معنایی تولید می‌کند. دیگر نیازی نیست کسی حقیقت را بسازد. انسان‌ها خودشان حقیقت را می‌سازند فقط برای اینکه رنج‌شان تحمل‌پذیر شود. به‌جای «پدر»، این بار «باور مشترک» نقش خدا را می‌گیرد. این همان جایی‌ست که «بوگونیا» یک پدیده‌ فرهنگی خطرناک و آشنا را بازمی‌سازد: ایمان به‌مثابه پناه. وقتی جهان بی‌ثبات است، ذهن، دشمن را اختراع می‌کند تا خودش را نجات دهد.

کشتن گوزن مقدس: خشونت به‌عنوان شریعت

در «کشتن گوزن مقدس» (The Killing of a Sacred Deer)، خشونت شکلی از قانون است: شریعتی بیرونی، یک دستور و یک حکم، که باید اجرا شود. خشونت آن فیلم الهی است یا دست‌کم جایگزین امر مقدس عمل می‌کند، اما در «بوگونیا»، خشونت نه قانونی است و نه الهی. خشونت اینجا راه ارتباط است. درد، شکاف میان انسان‌ها را پر می‌کند. زخم، پیوند می‌سازد. انسان‌ها یکدیگر را شکنجه نمی‌کنند تا مجازات کنند بلکه در هم فرو روند تا از تنهایی نجات یابند.

بیچارگان: رهایی بدن و رهایی میل

در «بیچارگان» (Poor Things)، بدن بِلّا از نو ساخته می‌شود و جهان از طریق لذت بازتولید می‌گردد. در آنجا بدن، رهایی را ممکن می‌کند. زن می‌تواند میل را مالک شود. آزادی، شکل گسترش بدن است. اما «بوگونیا» نقطه‌ وارونگی این مسیر است: در اینجا، رهایی نه در گسترش بدن، بلکه در فروکاستن آن پیدا می‌شود. در تسلیم شدن. در تابع شدن. در کنار گذاشتن استقلال. در بخشیدن خویشتن به دیگری. اگر «بیچارگان» فیلمی درباره آزادی میل بود، «بوگونیا» فیلمی‌ست درباره آزادی در اطاعت.

اینجا لانتیموس به منطقه‌ای نزدیک می‌شود که به عرفان شبیه است اما بدون خدا. بدون وعده. بدون معنای نهایی. فقط یک حقیقت باقی می‌ماند: انسان برای تحمل جهان، گاهی باید خود را قربانی و از مرکز بودن خارج کند. باید نقش «منِ مستقل» را کنار بگذارد تا بتواند جهان را قابل زیستن کند. اینجا پرسش اصلی فیلم پدیدار می‌شود: آیا ما واقعاً آزادی را می‌خواهیم؟ یا در اعماق خود آرزو می‌کنیم کسی به‌جای ما فکر کند، تصمیم بگیرد و معنای جهان را تعیین کند؟

لانتیموس

سوگلی: قدرت به‌مثابه ژرف‌ترین شکل صمیمیت

در «سوگلی» قدرت نه بیرونی و قانونی، بلکه عاطفی و رابطه‌ای است. در این فیلم، بدن و میل دیگر ابزار فرار یا مقاومت نیستند؛ بدن میدان بازی قدرت است. شخصیت‌ها به هم نزدیک می‌شوند تا قدرت را مصادره کنند. در این جهان، مهر و علاقه نیز شکل‌هایی از فریب هستند. همه‌چیز برای این است که دیگری را در موقعیت نیازمند قرار دهند.

«سوگلی» نشان می‌دهد که انسان تنها زمانی احساس امنیت می‌کند که دیگری به او وابسته باشد. اگر لازم باشد، این وابستگی با نوازش ساخته می‌شود یا با تحقیر، فقط مهم است که دیگری نتواند جهان را بدون من تصور کند. این همان نقطه‌ای است که «سوگلی» را به «بوگونیا» پیوند می‌زند: در هر دو فیلم، وابستگی جایگزین آزادی می‌شود.

لانتیموس

نگاه کلی

اما تفاوت اینجاست: در «سوگلی»، انسان دیگری را نیازمند می‌کند؛ در «بوگونیا»، انسان خودش را نیازمند می‌سازد. اگر در «سوگلی» مبارزه برای این است که چه کسی سوگلی باشد، در «بوگونیا» مبارزه برای این است که چه کسی می‌تواند ایمان بیاورد. در «سوگلی»، قدرت از طریق کنترل عاطفی اعمال می‌شود. در «بوگونیا»، قدرت از طریق کنترل معنایی. در هر دو، انسان برای معنا، خود و دیگری را قربانی می‌کند و فقط شکل قربانی‌کردن است که تغییر می‌کند.

در «دندان نیش» زندان بیرونی بود. در «سوگلی» زندان رابطه بود. در «بوگونیا» زندان درون است. برای همین «بوگونیا» نه‌تنها ادامه‌ منطقی کارنامه‌ی لانتیموس بلکه رادیکال‌ترین لحظه‌ آن است: جایی که وابستگی، ایمان می‌شود و ایمان، جسم می‌گیرد.

سارا غلامی

بیشتر بخوانید

کمپین تبلیغاتی فیلم جدید لانتیموس/ سرتان را بتراشید!

«بوگونیا»؛ ایمانِ تاریک انسان در برابر خلا معنا

برچسب‌ها: لانتیموس،یورگوس لانتیموس
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید