انیو موریکونه یکی از بزرگترین سازندگان موسیقی متن در تاریخ سینما محسوب میشود که بهخصوص بهخاطر همکاریهایش با سرجیو لئونه بهخاطر آورده میشود.
به گزارش فیلمنت نیوز، پلتفرم فیلمنت بهتازگی مستند «سرجیو لئونه: یک ایتالیایی که آمریکا را جعل کرد» و همچنین مجموعهای از آثار این فیلمساز شامل «بهخاطر یک مشت دلار» (۱۹۶۴)، «خوب، بد، زشت» (۱۹۶۶)، «به من میگن هیچکس» (۱۹۷۳) به کارگردانی تونینو والری و تهیهکنندگی لئونه، و «روزی روزگاری در آمریکا» (۱۹۸۴) را عرضه کرد. همچنین پیش از این فیلمهای «به خاطر چند دلار بیشتر» (۱۹۶۵)، «روزی روزگاری در غرب» (۱۹۶۸) و «به خاطر یک مشت دینامیت» (۱۹۷۱) نیز از میان ساختههای لئونه در دسترس کاربران پلتفرم فیلمنت قرار گرفته بودند. یکی از مهمترین همکاران لئونه، انیو موریکونه بود که تعدادی از موسیقیهای متن ماندگار تاریخ سینما را برای آثار لئونه ساخت.
انیو موریکونه یکی از بزرگترین سازندگان موسیقی متن فیلمهای سینمایی در تمامی تاریخ به حساب میآید و تخصص او البته در برخی سریالهای تلویزیونی هم به کار گرفته شد.
موریکونه که بیش از شش دهه در عالم موسیقی و در حرفه سرودن موزیک متن فیلمها حاضر و فعال بود، برای بیش از ۵۰۰ فیلم موسیقی ساخت و جهان هرگز هنرهای ویژه و ملودیهای جاودان او را فراموش نخواهد کرد. این یک مهارت منحصربهفرد بود که موریکونه میتوانست به همان میزان در ساخت موسیقی متن فیلمهای درام و جدی و تاریخی موفق باشد که در عرصه کمدیها و موزیکالها بود و نواهای انتخابی او برای هر یک از این ژانرها رنگ و بوی تخصصی همان گونه از فیلمسازی را داشت. یکی از زیباترین کارهای عمر طولانی و پرثمر موریکونه موسیقیای بود که به سال ۱۹۸۹ برای «سینما پارادیزو» ساخت و توانست برای این فیلم که استعارهای از کل هنر سینما و به تصویر کشیدن ماهیت این هنر متعالی در قالب یک زندگی شهرستانی در گوشهای از ایتالیا است، موزیکی را عرضه کند که هر صوت و نوای آن با روح حوادث هر صحنه سازگاری محض داشت و از هر فراز و فرود آن موسیقی احساسی میبارید که از دل کاراکترهای اصلی که عاشق تک سینمای یک شهر کوچک بودند، به بیرون میتراوید و به زندگی آن افراد و همشهریهایشان معنای عمیقتری را ارزانی میداشت. برای آن مردم سینما عین زندگی بود و اگر موریکونه احساس و برداشت آنها را اینقدر خوب به زبان موسیقایی ویژه خودش به تصویر کشید، به این سبب بود که او نیز به سینما عشق میورزید و به همان میزان با تصاویر متحرک و معنا و مفهوم سینما زیست میکرد.
با وجود این و البته به دلایل مختلف مشهورترین و پرسر و صداترین موسیقیهای متنی که موریکونه سرود و دوام بیشتری هم داشت، برای وسترنهایی بود که دوست و همکار سالهای طولانی وی سرجیو لئونه در دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ ساخت و «بهخاطر یک مشت دلار»، «بهخاطر چند دلار بیشتر»، «خوب، بد، زشت» و «روزی روزگاری در غرب» از آن دست فیلمها بودند. هالیوودیها که طرز و روش وسترنسازی لئونه را مسخره و یک الگوبرداری ناشیانه و سراسر احمقانه از وسترنهای کلاسیک خویش میانگاشتند، با کوبیدن بیرحمانه لئونه و دستیارانش و با اعطای لقب وسترنهای اسپاگتی به این کارهای سینمایی، سالها از ارج و قرب این فیلمها کاستند اما با گذشت تدریجی زمان این فیلمها از سوی کارشناسان واجد برخی ارزشها تلقی شدند و به آرامی از القاب منفی خویش رهایی یافتند و به رغم افراطها و برخی غلوها در تصویربرداری از چهرهها حتی کارهایی نیمه کلاسیک برشمرده شدند. تحت هر شرایطی هنر موسیقی سازی موریکونه برای این وسترنها با آن سازهای خاص شامل هارپ و گیتار و البته عجین با صدای سوت و شلیک گلوله و وزش باد در لابهلای خانههای چوبین تبدیل به نواهایی ماندگار شد که فقط افرادی با میزان استادی موریکونه قادر به ساخت و ارائه آن بودهاند و تو گویی او در حال افشا و جاری ساختن کهنترین رازهای جهان هستی در قالب مدرنترین و عمیقترین نواهای روزگار است.
از دستاوردهای جالب سهگانه «دلاری» سرجیو لئونه یکی هم این بود که مجموعا فقط با بودجهای ۳ میلیون دلاری ساخته شدند اما روی هم رفته ۳۵۰ میلیون دلار در گیشهها کسب کردند که اگر قیمت بلیت سینماها در آن زمان همان قدر بود که امروز هست، این رقم به شش برابر این بالغ میشد. صحنههای مبالغهآمیز و بهخصوص حرکت کند کاراکترها و دوبله شدن آن فیلمها و گذاشتن زبان و صدای ایتالیایی روی فیلمها، از این تریلوژی مجموعهای ظاهرا تمسخرآمیز دستکم برای زمان ارائهاش با احتساب وسترنهای فوقالعاده و تخصصی جان فورد و هاوارد هاکس ساخت اما تو گویی اندیشههای لئونه فقط در درازای زمان جواب میدهد و کارهای کوچک هنری او به آرامی بزرگ میشوند. در این میان انیو موریکونه نیز مهر جاودانه خود را روی سه فیلم فوق که لفظ دلار روی دو تای آنها میآمد و سومی نیز برخاسته از دو کار قبلی بود، کوبید و نواهای ملودرام او با برخی اصوات بلند در جای جای فیلم حک شدند و در درازمدت از سوی کارشناسان دیدگاه لئونه از غرب وحشی توصیف شدند. جان پارلز منتقد مجرب سینما بیش از چهار دهه پس از ساخت و عرضه موسیقی متن آن فیلمها طی مقالهای در نیویورک تایمز نوشت: «در کارهای سرجیو لئونه، موسیقیهای انیو موریکونه هر چیزی است الا یک «پسنوا» و یک عامل تکمیلی کماثر و برعکس این سازهای اغلب زهی او هستند که ماجراها را ترسیم و تکلیفها را تعیین میکنند.»
موریکونه موسیقیهای متن خاطرهانگیزی برای «روزی روزگاری در غرب» قسمت چهارم غیر رسمی تریلوژی دلاری لئونه و «روزی روزگاری در آمریکا» شاهکار گانگستری سال ۱۹۸۴ همین هنرمند نیز ساخت و آنها هم بهتدریج تبدیل به کارهایی کلاسیک شدند و بهخصوص «روزی روزگاری در آمریکا» که از بازی رابرت دنیرو و جیمز وودز درنقشهای اصلی بهره میگرفت از چنان موزیک غنی و کنکاشگری در خاطرههای دوردست بهره میبرد که امکان نداشت بینندگان را مسحور و اسیر خویش نکند. با وجود این موریکونه مثل لئونه که بسیار زودتر از وی درگذشت، از جواب دادن به سوالات مکرر منتقدان و خبرنگاران درباره کیفیت نازل وسترنهای لئونه خسته شده و مکدر شد و به نشانه آن در سال ۲۰۰۶ به گزارشگر روزنامه گاردین که از او پرسید چرا فیلم ضعیف «بهخاطر یک مشت دلار» این همه مطرح شده و اثرگذار – ولو به طور منفی – بوده، با لحنی آشکارا خسته و منفی گفت: «نمیدانم. این شاید بدترین فیلمی باشد که لئونه ساخت و بدترین موسیقی متنی باشد که من سرودهام و اگر عدهای چیزی خلاف این را میگویند، بروید از خودشان بپرسید.» با این حال موسیقی متن موریکونه برای «خوب، بد، زشت» که «وسوسه طلا» هم نامگذاری شد، از موفقترین کارهای او در بازار بود و دو گروه معروف موسیقی راک در سالهای بعدی از این ملودی در کنسرتهای خود پیوسته سود میجستند؛ یکی گروه رامونز که از این نوا در زمان خروجش از صحنه و توام با پایین آمدن پرده پایانی کنسرتهایش استفاده می کرد و دیگری متالیکا که از این ترانه به عنوان معرفینامه و شروعکننده برنامههایش بهره میگرفت.
در همه حال موریکونه وضعیت آراسته و لباسهای «فرم» خود را حفظ و با کراوات بر سینه و عینکی که همواره بر چشمهایش داشت و موهای سپیدی که تجربیات کلان وی را گواهی میداد، حالت آریستوکراتی را داشت که در دنیای موسیقی فخر و مباهات ویژه خود را دارد. نزدیکانش میگویند او گاه در دفتر کارش یا در تالار معروف موسیقی پالاتزو در شهر رم، مدتها خودش را حبس میکرد و شبها هم به خانه نمیرفت تا ملودیهایی را که انگار به وی الهام میشد، به روی کاغذ بیاورد و فقط پس از پیاده کردن آنها آرام میگرفت و چند روزی استراحت و سپس به سوی پروژه بعدیاش حرکت میکرد. عجیبتر اینکه او ملودیهای خطور کننده به ذهنش را روی یک پیانو یا چیزی شبیه به آن اجرا و امتحان و بالا و پایین نمیکرد بلکه آنها را بلافاصله به صورت نت روی کاغذ مینوشت و حتی در همان زمان اجزای مختلف آن را برای اعضای متعدد ارکستر تحت اختیارش ترسیم و تقسیم میکرد تا هرکس بداند با کدام ساز کدامین گوشه موسیقی جدید وی را به اجرا درآورد. باز عجیبتر اینکه موریکونه گاه در یک سال برای حدود ۲۰ فیلم آهنگ میسرود و چون وقتش تا این اندازه پر بود، حتی مهلت نداشت که قسمتهای فیلمبرداری شده و «راش»های موجود را ببیند تا حسوحال و دیدش نسبت به فیلم کاملتر و به تبع آن موسیقیای که برای فیلمها میسرود، دقیقتر و کاملتر شود و فقط بر اساس سناریو و داستانی که تحویل گرفته بود کار میکرد و بر همان مبنا ملودیاش را خلق و پیاده میکرد.
موریکونه هرگز زبان انگلیسی را به طور کامل نیاموخت و تا سال ۲۰۰۷ هیچگاه به آمریکا نرفت و رم، شهر محبوب و خانه همیشگی و محل خلق اکثر آثار وی بود ولی وقتی سرانجام به آمریکا رفت، با کنسرتهای پرتماشاگرش در نیویورک، لسآنجلس و شیکاگو ثابت کرد شهرتی چنان عالمگیر دارد که فقط زبان مشترک موسیقایی میتواند آن را نصیب یک هنرمند کند و البته نه هر هنرمندی، بلکه به نوابغی مثل انیو موریکونه.
وصال روحانی
منبع: روزنامه ایران