ظهور و تداوم فیلمهای ژانر ترسناک در سینما/ 1
ترس هرگز نمیمیرد
به گزارش فیلمنت نیوز، در طول تاریخ با فراز و فرودهای فراوانی در ژانرهای مختلف روبهرو بودهایم. بهعنوان مثال ژانر وسترن که از دهه ۱۹۳۰ تا اوایل دهه ۱۹۶۰ یکی از محبوبترین ژانرهای سینمای آمریکا بود، بهتدریج به یک ژانر حاشیهای تبدیل شد. همینطور در بررسی ژانرهای دیگری چون گنگستری، موزیکال و علمی-تخیلی هم با مسیری سینوسی روبهرو میشویم. اما وضعیت ژانر ترسناک متفاوت است. میتوان گفت به غیر از یک یا دو دوره کوتاه، این ژانر همیشه محبوب گروههای مختلفی از تماشاگران باقی مانده است. به همین دلیل است که سالانه دهها فیلم به مجموعه غنی آثار ترسناک افزوده میشود. این گزارش، بخش اول مطلبی با محوریت بررسی تحولات ژانر ترسناک از زمان شکلگیری سینما تا امروز است. در این قسمت بهسراغ دورهای رفتهایم که تا انتهای دهه ۱۹۵۰ به طول انجامید و میتوان آن را عصر کلاسیک فیلمهای ترسناک دانست.
شما علاقه مندان می توانید فیلم های ژانر ترسناک را در فیلم نت تماشا کنید
پیش از سینما
تلاش برای ترساندن مخاطب با استفاده از عناصر فولکلور و مذهبی و با تمرکز بر مرگ، شرارت، اهریمن و دگردیسیهای هولناک جسمانی ریشه در عصر باستان دارد. حتی در «گیلگمش»، کهنترین حماسه یافتهشده بشر، هم میتوان رگهای از این کوشش را پیدا کرد. با مطالعه بسیاری از فرهنگها و مذاهب با نقاط اشتراکی همچون اعتقاد به ارواح، شیاطین و موجودات اهریمنی روبهرو میشویم که بعدها بسیاری از آنان پایهگذار زیرژانرهای سینمای ترسناک شدند. شاید مشهورترین نمونه از عناصر فولکلور واردشده به سینما، زیرژانر زامبی باشد که از افسانههای فولکلور هائیتی سرچشمه میگیرد. این مسیر در قرنهای بعدی هم ادامه پیدا کرد. داغبودن بحث جادوگری در قرون وسطی منجر به خلق افسانههایی هراسانگیز در مورد قدرتهای سیاه جادوگران شد. در همان دوران، داستانهای مربوط به انسانهای گرگنما (گرگینهها) در ادبیات فرانسه رونق داشت.
با ظهور ادبیات گوتیک در قرن ۱۸، تلاش برای ایجاد هراس و واهمه در خواننده وارد مرحله جدیدی شد. در اولین داستانهای گوتیک با ماجراهایی بهظاهر فراطبیعی روبهرو میشویم اما در نهایت پاسخی منطقی برای آنها پیدا میشود. با این وجود نویسندگان بزرگی همچون ادگار آلنپو در برخی از آثار خود عناصری را میگنجاندند که بیشتر نمایانگر ذهنیت مشوش شخصیتهای اصلی (تشویشی که گاه به هذیان میانجامید) بودند تا عوامل مشخص بیرونی. بیدلیل نبود که بسیاری از آثار آلنپو از جمله «گربه سیاه»، «قتل در خیابان مردهشویخانه»، «سردابه و پاندول»، «سقوط خانه آشر» و «نقاب مرگ سرخ» بارها مورد اقتباس سینمایی قرار گرفتند. مرزی که پو در آثارش میان حوادث بیرونی و تلاطمات درونی انسانهای گناهکار یا پارانوئید رعایت میکرد، خوراک مناسبی برای فیلمسازانی بود که به کندوکاو در ذات مرموز بشر علاقهمند بودند.
در بزنگاه اختراع سینما با انبوهی از رمانهای مهم ترسناک روبهرو میشویم. «مورد عجیب دکتر جکیل و آقای هاید»، «تصویر دوریان گری»، «جزیره دکتر مورو»، «دراکولا»، «مرد نامرئی» و حتی برخی از رمانهای کارآگاهی مشهور آن دوران از جمله «سگ شکاری باسکرویل» (از مجموعه داستانهای شرلوک هولمز) را میتوان در این دسته قرار داد. همین امر، بستری غنی برای سینماگران علاقهمند به داستانهای وحشتآفرین فراهم کرد تا دستمایههای اولیهشان را از ادبیات غنی وحشت استخراج کنند.
پیشگامان
در سالهای اولیه سینما هنوز فیلم ترسناک بهعنوان یک گونه مستقل سینمایی شناخته نشده بود. به همین دلیل گروهی از تاریخنگاران برای بحث در مورد شروع رسمی ژانر ترسناک به دهه ۱۹۲۰ و سینمای اکسپرسیونیستی آلمان یا دهه ۱۹۳۰ و اکران فیلم «دراکولا» (تاد براونینگ، ۱۹۳۱) رجوع میکنند. با این وجود در بسیاری از فیلمهای اولیه سینما میتوان رگههایی از تلاش برای وحشتآفرینی را پیدا کرد.
اولین آثار ترسناک سینمایی را میتوان در میان دستهای از فیلمها یافت که «فیلمهای ترفند» (Trick films) نامیده میشوند. فیلمهای ترفند، گروهی از فیلمهای صامت کوتاه بودند که در اولین سالهای پیدایش سینما شکل گرفتند و با اولویت نمایش جلوههای ویژه بدیع طراحی میشدند. ژرژ مهلیس مهمترین فیلمسازی بود که در طول نزدیک به دو دهه فعالیت سینماییاش انبوهی از فیلمهای ترفند را کارگردانی کرد. در میان فیلمهای او میتوان «خانه شیطان» یا «قصر تسخیرشده» (۱۸۹۶) را به لقب اولین فیلم ترسناک تاریخ سینما مفتخر کرد. خفاشی که ناگهان به شیطان تبدیل میشود، نمایش اشباح و ظاهر شدن ناگهانی اسکلتها در یک قلعه مخوف خالی از سکنه از جمله ایدههای موجود در این فیلم هستند. هر چند، بهسبک دیگر آثار ترفند، در اینجا هم نه با یک داستان مشخص بلکه با مجموعهای از وقایع محیرالعقول روبهروییم.
با پا گرفتن سینمای داستانگو، اقتباسهای کوتاه زیادی از داستانهای ترسناک انجام شد. فیلمهایی برگرفته از داستانهای ادگار آلنپو از جمله «کلاغ» (۱۹۱۲) و «سردابه و پاندول» (۱۹۱۳)، «فرانکنشتاین» محصول کمپانی ادیسون (۱۹۱۰)، و اقتباسهایی از «تصویر دوریان گری» و «دکتر جکیل و آقای هاید» در طول دهه ۱۹۱۰ از این جملهاند. اما شاید بتوان گفت اولین موج اصیل فیلمهای ترسناک سینمایی در دهه ۱۹۲۰ و جایی دور از آمریکا شکل گرفت.
دهه ۱۹۲۰: کالیگاری و سینمای اکسپرسیونیستی
تقریبا تمام مورخان سینما بر این عقیدهاند که اکران فیلم آلمانی «مطب دکتر کالیگاری» (رابرت وینه، ۱۹۲۰) نقطهعطفی در تاریخ سینما بود. با این فیلم بود که نهضت اکسپرسیونیسم (که پیش از این در نقاشی، ادبیات و تئاتر رونق گرفته بود) بهطور رسمی وارد سینما شد و تاثیر زیادی بر زیباییشناسی تصویری و روایی برخی از گونههای سینمایی (در راس همه ژانر ترسناک) گذاشت. البته این تحول یکشبه اتفاق نیفتاد. هفت سال قبل، فیلم «دانشجوی پراگ» (استلان رای، ۱۹۱۳) که برداشتی آزاد از داستان مشهور فاوست بود، به قول زیگفرید کراکائر مضمونی را وارد سینمای آلمان کرده بود که همچون عشقی آتشین از سوی فیلمسازان این کشور مورد استقبال قرار گرفت: درگیری هولناک انسان با نفسِ خویش. پل وگنر، تهیهکننده و بازیگر اصلی «دانشجوی پراگ»، طی سالهای بعد سهگانهای ترسناک را با محوریت یک مجسمه باستانی کارگردانی کرد که بهواسطه اورادی جادویی حیات مییابد: «گولم» (۱۹۱۵)، «گولم و دختر رقاص» (۱۹۱۷) و «گولم: چگونه پا به این جهان گذاشت» (۱۹۲۰). بنابراین «مطب دکتر کالیگاری» روی شانه تجربیات پیشین سینمایی سوار شده بود. با این وجود فیلم رابرت وینه برای اولین بار ترکیب تقریباً کاملی از الگوهای پذیرفتهشده اکسپرسیونیستی را در قالب یک اثر سینمایی عرضه میکرد و به همین دلیل به اثری دورانساز تبدیل شد: نماهای کج، دکورهای نوکتیز، قاببندیهایی که هر گونه توهم پایداری اوضاع را از بین میبردند، نورپردازیهای تند، و نمایش عجز نوع بشر در مقابل قدرتهای برتری که بر تمام اجزاء زندگی او سلطه پیدا میکنند، همگی از جمله ویژگیهایی بودند که بهسرعت راه خود را به درون سینمای وحشت باز کردند.
در سالهای پس از «کالیگاری» فیلمسازان آلمانی به متخصصان ساخت آثاری وهمآلود و هراسانگیز تبدیل شدند. از این میان شاید «نوسفراتو: سمفونی وحشت» (فریدریش ویلهلم مورنائو، ۱۹۲۲) شایسته دریافت عنوان مهمترین و تاثیرگذارترین فیلم ترسناک دهه ۲۰ باشد. احتمالا حتی بسیاری از کسانی که «نوسفراتو» را ندیدهاند هم نمای مشهوری را که در آن سایه غولآسای نوسفراتو را در حال بالا رفتن از پلهها میبینیم بهعنوان یکی از لحظات نمونهای تاریخ سینمای وحشت بهیاد میآورند. هرچند «نوسفراتو» هم آشکارا بخشی از جنبش غنی اکسپرسیونیسم سینمای آلمان محسوب میشود، اما تفاوت مهمی بین این فیلم و «کالیگاری» وجود داشت. اگر رابرت وینه «کالیگاری» را با دکورهایی نقاشیشده و بازیهایی بهشدت اغراقشده بهگونهای اجرا کرده بود تا تصنع از سر و روی آن ببارد، مورنائو بیشتر روی دکورهای طبیعی تمرکز داشت و با استفاده از ترکیب پیچیدهای از قابلیتهای تدوین و میزانسن، حس وحشت عمیقتری را در تماشاگر ایجاد میکرد. از این جنبه میتوان موجهای بعدی سینمای وحشت را بیش از «کالیگاری» تحت تاثیر فیلمی چون «نوسفراتو» دانست.
همزمان با اوجگیری سینمای اکسپرسیونیستی، بازار فیلمهای ترسناک هم در آمریکا داغتر از گذشته شد. لان چنی، ستاره سینمای صامت آمریکا، مهمترین چهره سینمای وحشت در آن سالها بود. چنی، که میتوان او را اولین مرد هزارچهره سینما دانست، نقشهای متنوعی را در فیلمهایی چون «گوژپشت نتردام»، «شبح اپرا»، «لندن پس از نیمهشب» و «ناشناخته» با گریمهای سنگین و مهارتی مثالزدنی ایفا کرد. با این وجود، مروری بر این فیلمها نشان میدهد که سینمای ترسناک در آمریکای دوران صامت هنوز به تشخص بصری و روایی دهههای بعد دست نیافته بود.
دهه ۱۹۳۰: یونیورسال و تثبیت سینمای ترسناک در آمریکا
کمپانی یونیورسال از همان دهه ۲۰ به مهمترین تولیدکننده فیلمهای ترسناک در آمریکا تبدیل شده بود. این روند از اوایل دهه ۱۹۳۰ وارد مرحله تازهای شد. با تاثیرپذیری آشکار از الگوهای بصری سینمای اکسپرسیونیستی و البته بهواسطه مهاجرت تعدادی از چهرههای مهم سینمای دهه ۲۰ آلمان از جمله ادگار جی. اولمر، روبرت سیودماک و کارل فروند به آمریکا، شمایل بصری سینمای وحشت در آمریکا برای همیشه تثبیت شد. فیلم «دراکولا» (۱۹۳۱) نقطه عطف این روند به شمار میرود. بلا لاگوسی (خوانندگانی که فیلم «اد وود» به کارگردانی تیم برتون را دیده باشند باید با لاگوسی آشنایی داشته باشند) با این فیلم به یکی از ستارههای مهم سینمای آمریکا تبدیل شد. در همان سال فیلم «فرانکنشتاین» (جیمز ویل) با بازی بوریس کارلوف به نمایش درآمد و کارلوف را هم به یکی از شمایلهای ژانر ترسناک تبدیل کرد. چرخه موفق فیلمهای ترسناک یونیورسال با انبوهی از فیلمهای درخشان همچون «قتلهای خیابان مردهشویخانه» (رابرت فلوری، ۱۹۳۲)، «مومیایی» (فروند، ۱۹۳۲)، «مرد نامرئی» (ویل، ۱۹۳۳)، «گربه سیاه» (اولمر، ۱۹۳۴)، «عروس فرانکنشتاین» (ویل، ۱۹۳۵) و «کلاغ» (لیو لندرس، ۱۹۳۵) ادامه پیدا کرد.
بلافاصله پس از موفقیتهای اولیه فیلمهای یونیورسال، دیگر کمپانیهای آمریکایی هم پروژههای ترسناک خود را گسترش دادند. با این وجود این فیلمهای یونیورسال بودند که بیش از دیگر آثار سینمایی بر مسیر حرکت سینمای ترسناک تاثیر گذاشتند.
در این دهه، تجربیات جالبی هم در خارج از آمریکا اتفاق افتاد. شاید درخشانترینِ این موارد فیلم «خونآشام» (کارل تئودور درایر، ۱۹۳۲) باشد. درایر دانمارکی که در دهههای بعد به یکی از محترمترین فیلمسازان سینمای هنری اروپا تبدیل شد، در «خونآشام» دستمایه اولیه یک فیلم متعارف را به یک اثر کاملا متفاوت و شخصی تبدیل کرد. در این فیلم خبری از هیولاهای ترسناک و ترسهای لحظهای نیست. در عوض حس شوم و مخوفی بر سراسر فیلم حکمفرماست که گریبان تماشاگر را رها نمیکند. «خونآشام» را میتوان تجربه جالبی در زمینه ترکیب ایدههای سینمای وحشت با الگوهای روایی خارج از جریان اصلی قلمداد کرد.
دهه ۱۹۴۰: دوران سردرگمی
در این دهه کمپانی یونیورسال با همان فرمان قبلی به ساخت فیلمهای ترسناکی ادامه داد که بسیاری از آنها دنبالههایی بر «دراکولا»، «مرد نامرئی»، «فرانکنشتاین» و «مومیایی» بودند. این کمپانی همچنین مجموعه جدیدی از فیلمها را با محوریت شخصیت مرد گرگنما تولید کرد. در برخی از فیلمهای آن دوره، با الگویی روبهرو هستیم که «تجمع هیولاها» (Monster rally) نام گرفته است که در آن هیولاهای مشهور یونیورسال در مقابل هم قرار میگیرند. «فرانکنشتاین با مرد گرگنما ملاقات میکند» (۱۹۴۳) یکی از این فیلمها است. کمپانی کلمبیا هم در این دوره فیلمهای ترسناکی با بازی بوریس کارلوف ساخت.
با این وجود مهمترین اتفاق در حوزه ژانر ترسناک در آن سالها در کمپانی آر.کی.او رخ داد. در آن دوران تهیهکنندهای بهنام وال لیوتن سرپرستی واحد دوم این کمپانی را بر عهده گرفت. گروهی از فیلمسازان از جمله ژاک ترنر، مارک رابسون و رابرت وایز، تحت سرپرستی او فیلمهای ارزانقیمت اما مهمی ساختند. با این وجود این چرخه از فیلمهای ترسناک بهنام لیوتن شناخته میشود چون میگویند او بود که در مقام تهیهکننده توانست لحن و سبک بصری یکدستی به فیلمها بدهد. فیلمهای ترسناک چرخه لیوتن، بهعلت بودجه اندک و عدم امکان پردازش تصویری هیولاها، الگویی مبتنی بر خست حداکثری در نمایش هیولاها یا چهرههای از ریخت افتاده را در پیش گرفتند. بهجای مواجهه با خشونت آشکار یا چهرههای ترسناک، در این فیلمها با آدمهایی مواجه هستیم که انگار تحت تعقیب دائمی نیروهای هراسانگیز نامرئی هستند. لیوتن اینگونه توانست تهدید را به فرصت تبدیل کند. استراتژی او بهخوبی جواب داد و حسوحالی مالیخولیایی و وهمآلود را به فیلمها تزریق کرد. «مردم گربهای» (۱۹۴۲) و «من با یک زامبی قدم زدم» (۱۹۴۳)، هر دو به کارگردانی ژاک ترنر، از مشهورترین فیلمهای این چرخه محسوب میشوند.
نیمه دوم دهه ۱۹۴۰ را میتوان یکی از معدود دوران رکود سینمای ترسناک در آمریکا دانست. این اتفاق شاید ناشی از پایان جنگ جهانی دوم و خوشبینی ناشی از رونق اقتصادی پس از آن باشد. هرچند تولید فیلمهای ارزانقیمت ترسناک در آن سالها هم ادامه یافت اما تقریبا هیچکدام نتوانستند جایگاه شاخصی در تاریخ سینما پیدا کنند. شاید مهمترین محصول سینمای آمریکا در نیمه دوم دهه ۴۰ فیلمی باشد که یک شخصیت ترسناک را در بافتی کمیک بهکار گرفت: «ابوت و کاستلو با فرانکنشتاین ملاقات میکنند» (چارلز بارتون، ۱۹۴۸).
دهه ۱۹۵۰: هراس از جنگ هستهای
مهمترین فیلمهای ترسناک دهه ۵۰ را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: آثار کلاسیک کمپانی همر و چرخهای از فیلمهای ترسناک علمی-تخیلی که بازتابی از دغدغهها و وحشتهای روز بودند.
اگر خود را محدود به سینمای آمریکا کنیم، دهه ۵۰ را میتوانیم دوران گذر قطعی از الگوهای داستانی فیلمهای ماندگار کمپانی یونیورسال بدانیم. با این وجود آن سنت در انگلیس ادامه پیدا کرد. کمپانی کوچک همر در این کشور در این دهه با مجموعه جدیدی از فیلمها با محوریت دو کاراکتر دراکولا و هیولای فرانکنشتاین باعث بهشهرت رسیدن کریستوفر لی و پیتر کوشینگ بهعنوان دو ستاره جدید سینمای ترسناک شد. با این وجود در آمریکای آغاز جنگ سرد با چرخهای از فیلمهای ترسناک علمی-تخیلی روبهرو میشویم که میتوان آن را بازتاب ورود به عصر رقابت تکنولوژیک میان آمریکا و شوروی پس از جنگ جهانی دوم قلمداد کرد. فیلم «چیزی از دنیایی دیگر» (کریستین نایبی، ۱۹۵۱) را میتوان اثری کلیدی در شکلگیری این چرخه تلقی کرد.
در همان دوران، وحشت از شکلگیری یک جنگ هستهای میان دو ابرقدرت وقت دنیا باعث هدایت این چرخه جدید بهسمت نمایش وحشت ناشی از ظهور موجودات غولپیکر جهشیافته شد. در اکثر این فیلمها، بروز یک اشتباه در آزمایشهای علمیِ عمدتا مرتبط با مواد رادیواکتیو باعث جهش یک جانور و پدید آمدن موجودی غولپیکر میشد که تمدن بشر را تهدید میکرد. عموما فیلم «آنها!» (گوردون داگلاس، ۱۹۵۴) را یکی از مهمترین آثار این موج میدانند. جک آرنولد یکی از متخصصان ساخت فیلمهای ترسناک علمی-تخیلی با محوریت موجودات هولناک غولپیکر بود که تواناییهای خود را در آثار موفقی چون «از فضا آمد» (۱۹۵۳)، «موجودی از باتلاق سیاه» (۱۹۵۴) و «رتیل» (۱۹۵۵) اثبات کرد. هزاران کیلومتر دورتر از آمریکا، ایده مشابهی در سال ۱۹۵۴ به تولد یکی از مشهورترین هیولاهای تاریخ سینما در خاک ژاپن منجر شد. این هیولا در گویش محلی گوجیرا نامیده میشده اما در تمام دنیا با نام گودزیلا شهرت یافت.
گروه دیگری از فیلمهایی که در آن دوران مرز دو ژانر ترسناک و علمی-تخیلی را از بین بردند همراستا با دسته قبلی قرار میگرفتند اما با این تفاوت که اینبار یک انسان تحت آزمایشهای علمی، بهشکلی تصادفی یا تعمدی، دچار دگردیسی میشد. این آثار را میشود از جمله نمونههای «وحشت بدن» (بادی هارور) دانست: زیرژانری که در آن وحشت از طریق تغییرات هولناک جسمی به تماشاگر منتقل میشود. اکثر این فیلمها همان مضمون «دکتر جکیل و آقای هاید» (وجه دوگانه نوع بشر و ترکیب خیر و شر در او) را در قالبی جدید تکرار میکردند. «مرد نئاندرتالی» (ای. اِی. دوپونت، ۱۹۵۳)، «هیولا در دانشکده» (جک آرنولد، ۱۹۵۸) و «مگس» (کرت نیومن، ۱۹۵۸) از جمله این آثار بهشمار میآیند.
با اوجگیری جنگ سرد و بدبینی عمومی نسبت به کمونیستها در خاک آمریکا که به ماجراهای مشهور به دوره مککارتیسم منجر شد، گروهی از فیلمهای ترسناک روی پرده رفتند که میشد برداشتی استعاری از آنها داشت. «هجوم ربایندگان جسم» (دان سیگل، ۱۹۵۵) مشهورترین فیلم این دسته است که داستان هجوم گروهی از موجودات فرازمینی را روایت میکند که بعد از رشد به کپی کاملی از یک انسان با تمام خاطرات و ویژگیهای فیزیکی او تبدیل میشوند با این تفاوت که تماما عاری از احساسات انسانی هستند. عدهای اعتقاد داشتند که این فیلم سیگل دارد تبعات نفوذ کمونیسم در خاک آمریکا را هشدار میدهد.
آریا قریشی