بیایید در وضعیت خود بیندیشیم
«بازی یک بیوه» برای دور زدن اخلاق و لذتجویی
به گزارش فیلم نت نیوز، فیلم «بازی یک بیوه» (A Widow’s Game) یک درام جنایی ساخته کارلوس سِدِس (Carlos Sedes) محصول سال ۲۰۲۵ است. این فیلم اسپانیایی داستان یک جنایت واقعی را روایت میکند که در سال ۲۰۱۷ در والنسیای اسپانیا رخ داد. «بازی یک بیوه» از نقطه نظر روایت پلیسی صرف فاصله میگیرد و تقریبا در سه پرده داستان جنایت را روایت میکند.
«بازی یک بیوه» نه خیلی خاص است و نه ویژگی تازه چشمگیری دارد. از نظر جنبههای سینمایی، فیلمی ساده و تقریبا سرراست است و حتی در شخصیتپردازیهایش تا حدی ضعیف عمل میکند. در عوض آنچه این فیلم را تبدیل به یک اثر دیدنی کرده لایه پنهانتری از داستان است؛ داستان نفس انسانی در زمانه معاصر. در پس این فیلم بیادعا داستان عظیمی از وضعیت امروز بشر نهفته است. روایت اینکه چگونه انسانها منافع و لذت خود را بر همه اصول اخلاقی ترجیح میدهند و حتی آنها را برای توجیه وضعیت خود دستکاری میکنند.
بازی یک بیوه در فیلم نت
آنچه ما را به فکر وامیدارد
پیش از پرداختن به داستان از همه دعوت میکنم که فیلم را ببینند، البته نه صرفا برای گذران وقت بلکه از منظری اخلاقی. علت در اهمیت تشریح یک وضعیت تقریبا مشترک است؛ وضعیتی که اکنون همه ما کموبیش درگیر آن هستیم و به واسطه دنیای پر تصویر امروز مثل امواج یک انفجار مهیب در اذهان انسانی توسعه یافته است.
فروید در کتاب تمدن و ملالتهای آن معتقد است که تمدن به تعویق انداختن و مهار کردن غرایز حیوانی و برآورده کردن آنها در قالبهایی است که اجتماعپذیر شدهاند. گویا وضعیت امروز در حال تغییر است. اگر ساختار تمدنی از درون تهی شود و تصویرها، وسوسهها و تبلیغات به شکلی مداوم ذهن را بمباران کنند، دیگر فرصتی برای این مهار باقی نمیماند. نتیجه آن است که انسان نهتنها به حالت حیوانی بازمیگردد، بلکه اسیر تصاویری میشود که به شکلی از خود بیگانه تولید شده و تمام ذهنش را اشغال کردهاند.
هدف از این مقدمه در این نقد کوتاه از «بازی یک بیوه» یادآوری این نکته به خوانندگان است که ما در دنیای ایماژ زندگی میکنیم و داستان فیلم داستان انسان عصر ایماژهاست. در این عصرِ تصویری، انسان نه با تجربه زیسته بلکه با بازنماییها زندگی میکند، نه با انتخابها که با الگوهایی از پیش ساخته شده خود را تعریف میکند، الگوهایی که مسیر زندگیاش را پر کردهاند و در عین به بندکشیدنش در گوش او چنان نجوا میکنند که گویی این بندها خود همان آزادی است.
در چنین شرایطی است که انسان با بحرانی وجودی (اگزیستانسیالی) رودرروست. آنچه روزگاری معنای زندگی برای بشر بود گم شده و ایماژهایی پوچ جای آن را گرفته است. اکنون دیگر انسان متمدن، برای ارضای نیازهای غریزیاش چندان نیازمند راهحل متمدنانه نیست، تمدن به ضد خودش بدل میشود و انسان به جانی. این است جنبهای از پوچی درونی و فرسایش اخلاقی تدریجی بشر در جهان معاصر.
داستان
جسدی در پارکینگی پیدا میشود. اِوا (با بازی کارمن ماچی)، کارآگاه پرونده و شخصیت اصلی پرده اول است. صحنه قتل شباهتی به دزدی ندارد. آیا یک جرم از روی خشم صورت گرفته است؟ اِوا در مراسم خاکسپاری حاضر میشود و بیوه مقتول، ماخه (با بازی ایوانا باکِرو) با گریه و تأثر فراوان سوگوارهای میخواند. اوا با تردید به او نگاه میکند و در همین حال خبری میرسد: ماخه درباره محل حضورش در هنگام قتل دروغ گفته است.
تقریبا از همان ابتدا تردیدها مشخص است و بیننده یک شک قوی به زن مقتول دارد. این مسئله احتمالا ناشی از آن است که داستان این قتل پیش از آنکه در سینما تبدیل به فیلم شود تبدیل به یک داستان داغ در روزنامهها و مطبوعات اسپانیا شده بود. چنین سابقهای تلاش برای ایجاد معما در روایت فیلم را به شکل سادهای حل میکند. در عوضِ تمرکز بر معما تمرکز بر افشای تدریجی است و کارگردان «بازی یک بیوه» را در سه پرده میسازد: داستان قتل با محوریت کارآگاه، داستان ماخه (همسر مقتول) و داستان قاتلِ زرنگِ سادهلوح (یکی از معشوقهای همسر مقتول). البته این دو پرده آخر تقریبا در هم پیچیدهاند.
ماخه که از یک خانواده مذهبی کاتولیک میآید نسبت به طلاق حساس است. او خود خشونت میورزد (در یک صحنه به همسرش حمله میکند) اما در عین حال در هنگام صحبت از رابطهاش، همسرش را خشن و کنترلگر توصیف میکند. آیا او در حال آماده کردن مقدمات حذف همسر خود است؟ مشخص نیست که از کجا نقشه حذف شوهرش را کشیده اما آنچه مشخص است بیوفایی و خیانتهای مکرر او به همسرش، مخفیکاری، لذت نبردن از زندگی خانوادگی و تلاش برای فرار از این وضعیت است. ماخه معتقد است که انسان یک بار زندگی میکند و باید لذتش را ببرد. آیا این طرز فکر آشنایی برای ما نیست؟ احتمالا شما هم این طرز فکر را بسیار شنیدهاید.
آنچه این خیانتها، دروغهای مکرر و در نهایت جنایت را توجیه میکند، هم در نزد قاتل و هم نزد آنکه این قتل را برنامهریزی کرده است دقیقا محور همین جمله است: زندگی همین یک بار است و باید از آن لذت ببریم. جملهای که از نوعی سوژه انسانی خاص در دوره معاصر بسیار شنیده میشود و هم آن است که ریشه در نوعی انسان دارد: فردگرای افراطی، انسانی در رقابت با همهچیز.
چنین انسانی خود در مرکز عالم قرار دارد، در مقابلش دیگران هستند که گناهکارند، حتی اگر واقعیت به وضوح چیز دیگری باشد. کسی که چنین خصلتی داشته باشد ناچار انسانی باهوش نیست. بخشی از خصلت هوشمندی در انسان مرتبط با چیزی است که به آن سمپاتی یا قابلیت درک دیگری مینامند. حتی مطابق با تحقیقات زیستشناسان تکاملی بخشی از مغز بشر هم برای همین موضوع طراحی شده است؛ در مغز بشر قسمتی وجود دارد که به قول زیستشناسان تکاملی دارای نورونهای آینهای است، این سلولها قابلیت این را دارند که به انسان اجازه دهند تا خود را از چشم دیگری ببیند. ریشه احساسِ انسانیِ شرم را در این بخش از مغز جستجو میکنند و حتی سالها پیش از کشف چنین پیچیدگیهایی در مغز بشر، فروید هم بر اهمیت احساس شرم صحه میگذارد و معتقد است آنچه انسان را از حیوانات متمایز میکند شرم است.
سوژه انسانی فیلم همان سوژه انسانی خالی از شرم است، او نه تنها به دیگران دروغ میگوید، بلکه برای آنکه با خودش کنار بیاید حتی به خود هم دروغ میگوید. آیا میتوان گفت اینچنین انسانی یک قربانی است؟ شاید قربانی لذتطلبی خود.
نمونه دیگر یک فردگرای افراطیِ لذتطلب در «بازی یک بیوه» مردی مسنتر به نام سالوا (با بازی تریستان اویوآ) است. قاتل سادهلوح داستان که فیگور پدرانهای نسبت به ماخه دارد و البته او هم در لذت بردن و هم در افتخار به آن پیشگام است. او که پدر یک خانواده است ظاهرا مردی اهل خانواده و مسئولیتپذیر است اما در یکی از صحنههای فیلم درباره این که معشوقهاش چقدر جذاب است لاف میزند و دستاوردش را به رخ میکشد. در طول فیلم مشخص میشود او کسی است که با اولین دوست دخترش ازدواج کرده و گویی این مسئله علت دیگر ریشه تمایل او به ارتباط با زنی هم سن و سال دختر خود است؛ تجربه نکردن تنوع در جوانی، او را در میانسالی دچار بحران کرده است؛ توگویی ازدواج با نخستین عشق، این عمل ساده، انسانی و پر عاطفه یک گناه قطعی است. وضعیت او در تضاد با ارزش وفاداری قرار دارد. او به دنبال ایماژ لذتطلبی در روابط متعدد است که گویی به مغز انسان معاصر رخنه کرده، در آن رسوخ کرده و چون انگلی از روح انسانی تغذیه و او را تبدیل به جسم فاسدی میکند. افتخار او به ارتباطش با ماخه همین مسئله را عیان میکند و نشان میدهد که او هم در رقابتی بیپایان برای کسب لذت فعال است و آن را به بهانه عشق پنهان میکند.
در اینجا از ادامه توصیف داستان صرفنظر میکنم و از خوانندگان دعوت میکنم تا فیلم را ببینند. تا اینجا عنصر محوری فیلم مورد تحلیل قرار گرفته و به همین میزان از تحلیل اکتفا میشود تا جذابیت فیلم برای بیننده از بین نرود.
وضعیت انسانی
آنچه در وضعیت سوژه انسانی «بازی یک بیوه» غایب است، عنصر محوریِ گونه بشری است؛ تأمل کردن، خصوصیتی که در این نوعِ انسانی محو شده است. نمونهای از انسان که سوژه بودن را از دست داده و خود تبدیل به ابژه ساختارهای کلانی شده که او را تبدیل به مصرفکننده و لذتطلب کردهاند. آیا شعارِ عمر همین یک بار است و باید از آن لذت برد را در تبلیغات ندیدهاید؟ چنین ایدئولوژیای محور مصرف کردن است. مصرفی که با رضایت و لذت پیوند دارد و انسانی پیرو و بدون تامل میسازد.
اما چرا این چنین انسانی در زمانه معاصر با این شدت تکثیر شده است؟ چرا اذهان کنترل شده و برنامهریزی شده اینچنین زیاد شدهاند و رضایت از زندگی با مصرف و لذت بدون تامل گره خورده است؟ در این وضعیتِ فردگراییِ افراطی چگونه میتوان عناصر اصیل انسانی را بازیافت و در مقابل چنین ایدئولوژیهایی مقاومت ورزید؟ آیا راهی باقی مانده است؟
پاسخی برای این پرسش ها اگر هم وجود داشته باشد مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد و از توان این متن خارج است، تنها به همین اکتفا میکنم که بگویم مساله ریشه در جای دیگری دارد؛ در شکل تولید حیات بشر. با این حال قصد از طرح مسائل تنها تلنگری به تامل است. در این وضعیت به ظاهر ناامیدانه که انواع بیماریهای روحی تبدیل به بخشی از حیات روزمره انسان شده است، بیتردید مهمترین عامل که خاص و یکه انسان محسوب میشود، اصل امید است. امید به انسانیتی که در برابر این ماشینهای ساخت سوژه و میل مقاومت میکند. بدون شک در نهایت چنین مقاومت و امیدی است که جهان را دگرگون خواهد کرد: «…در ابرهای سیه بیشتر بُود باران/ ز تیرگیِ شبِ تار ناامید مباش…»
رضا علینیا