«ناپل به نیویورک»؛ روایت ۲ کودک جنگ‌زده

- 18 دقیقه مطالعه
در فیلم «ناپل به نیویورک» خالق اثر، مهارت کافی برای روایت کامل و جذاب یک داستان تکراری را ندارد ولی پرهیز کارگردان از افتادن به دام احساسات‌گرایی سطحی یکی از نقاط قوت فیلم است.

به گزارش فیلم نت نیوز، «ناپل به نیویورک» به کارگردانی گابریله سالواتورس (Naples to New York) محصول ۲۰۲۴ ایتالیا، داستان سفر پر فراز و نشیب دخترک و پسرکی آواره است که از ناپل جنگ‌زده طی اتفاقی عازم دنیای جدیدی به نام نیویورک می‌شوند.

تماشای «ناپل به نیویورک» در فیلم نت

گابریله سالواتورس کارگردان، فیلمنامه‌نویس و تهیه‌کننده ۷۵ساله اهل ناپل، کارنامه‌ای پربار در سینما دارد و در ژانرهای گوناگون آثار شاخصی خلق کرده است. او با فیلم جنگی «مدیترانه» (۱۹۹۱) موفق به دریافت جایزه اسکار شد و تجربه‌های متفاوتی را از سینمای جاده‌ای با «قطار سریع‌السیر مراکش» (۱۹۸۹)، علمی-تخیلی با «نیروانا» (۱۹۹۷) تا فانتزی با «پسر نامرئی» (۲۰۱۴) پشت سر گذاشته است. سالواتورس در جدیدترین اثر خود به زادگاهش بازگشته و اثری واقع‌گرا درباره کودکان جنگ‌زده ناپل ساخته است؛ کودکانی مقاوم و پر تلاش که حتی جنگ نیز نتوانسته امید را از آنان بگیرد.

فیلمنامه

بارها پیش آمده که دوستی برایمان داستانی تعریف کند. اگر داستانش متفاوت باشد، اهمیتی نمی‌دهیم که او قصه‌گوی خوبی هست یا نه و در هر صورت مشتاق شنیدن ادامه داستان می‌شویم، اما اگر داستانش تکراری باشد، فقط وقتی با‌ علاقه گوش می‌دهیم که مهارت کافی در بیان و لحن مناسب را داشته باشد.؛ مهارتی که خالق فیلم «ناپل به نیویورک» برای روایت کامل و جذاب یک داستان تکراری ندارد.

ورود به دنیای فیلم با صدای بمبی است که در ناپل شنیده می‌شود؛ شهری غرق در گرد و غبار که مردمش هنوز در شوک پس از جنگ جهانی دوم، در سال ۱۹۴۹، زندگی می‌کنند. در میان کودکان اطراف تپه‌ای از خاک، دختربچه‌ای به نام سلستینا معرفی می‌شود. اولین چیزی که سلستینا را برای بیننده متمایز می‌کند، چهره پخته و زنانه‌اش است. با وجود سن کم، رفتارش سرشار از آرامش، بلوغ و استقامت است. او با مرگ خاله‌اش به‌طرزی عاقلانه برخورد می‌کند و چهره‌اش بازتاب زن ایتالیایی جنگ‌دیده‌ای ا‌ست که بی‌کس در ناپل مانده است. تنها خواهرش در نیویورک زندگی می‌کند و ظاهرا ازدواج موفقی داشته است. پس از مرگ خاله، زندگی سلستینا با پسری به نام کارمینه گره می‌خورد. او پسر بزرگ‌تری است که تلاش می‌کند روی پای خود بایستد. سلستینا که کسی را در ایتالیا ندارد، به مخفیگاه او پناه می‌برد. کارمینه نیز با بزرگواری کمکش می‌کند و این دو با هم شروع به کار می‌کنند.

کودکان ناپلی در «ناپل به نیویورک» درآمد اندکی از توریست‌های آمریکایی به دست می‌آورند. در یکی از همین فعالیت‌ها، کارمینه با آشپزی از کشتی تفریحی آشنا می‌شود که قصد فروش یک بچه‌ جگوار را دارد. پسر برای همکاری با او قرار می‌گذارد در ازای کمک، پولی دریافت کند، اما آشپز پس از فروش جگوار، کارمینه را رها کرده و به سمت کشتی می‌رود. پسر برای پیگیری ماجرا وارد کشتی می‌شود و سلستینا نیز با او همراه می‌شود ولی قایق‌شان در آب رها می‌شود و ناخواسته راهی سفری خطرناک به نیویورک می‌شوند. ورودشان به نیویورک، آغاز نیمه دوم روایت است؛ جایی که در شهری شلوغ و بیگانه، بدون شناخت زبان، فقط با یک عکس از خواهر سلستینا، تلاش می‌کنند اگنس را پیدا کنند. جست‌وجویی طاقت‌فرسا، پرخطر و سرشار از پیچیدگی.

لحن صمیمانه و ارتباط نزدیکی که قصه با صرف نیمی از وقت فیلم و صبوری با مخاطبش ایجاد می‌کند، در نیمه دوم داستان تبدیل به لحنی شعاری شده و به سقوط می‌انجامد. لحن متناسب اثر در نیمه ابتدایی، شماری از مشکلات روایی فیلم را از دید بیننده می‌پوشاند. همچون سکانسی که کاپیتان کشتی به دنبال کارمینه می‌گردد و سرسری به این جستجو می‌پردازد یا تعلیق نابجایی که در شب اول حضور آن ‌دو در خوابگاه کشتی منجر به حسی خارج از فرم اثر می‌شود، اما تبدیل‌‌شدن این لحن انسان‌دوستانه به لحنی شعاری در نیمه دوم، سکانس‌های متعدد آزادی‌خواهی نمایشی به نفع ایتالیایی‌ها، استفاده ابزاری از سلستینای رنج‌دیده برای اهدافی غیرسینمایی و انحراف از خط اصلی روایت، ذوق بیننده را کور و اثر را کم‌ارزش می‌کند.

شخصیت‌پردازی و بازیگری

آنچه در فیلمنامه قابل توجه است، حضور شخصیت‌های کارمینه و سلستیناست. آنها با کودکانی که معمولا در سینما یا حتی دنیای واقعی می‌بینیم، تفاوت دارند؛ دغدغه‌مند و عاقل‌اند و در لحظات مهم زندگی بدون ‌فکر عمل نمی‌کنند. همیشه مراقب یکدیگر و اطرافیان‌شان هستند؛ آن‌‌‌ها نه کودکانی صرفا جنگ‌زده، بلکه کودکانی برآمده از دل جنگ‌اند؛ کسانی که تماشاگر هم به آن‌ها افتخار می‌کند و هم نگرانشان می‌شود.

هم کودکان محوری فیلم و هم شخصیت‌های مکمل، به طور نسبی در بستر قصه جایگاهی دارند و کنش‌مند هستند. انسجام نسبی در میان کاراکتر‌ها، باعث می‌شود روایت تا اندازه‌ای منسجم و زنده باقی بماند، اما با این حال، شماری از ضعف‌ها در عمق شخصیت‌پردازی به چشم می‌خورد که نمی‌توان از آن‌ها چشم‌پوشی کرد.

یکی از مهم‌ترین نمونه‌های این ضعف، کاراکتر گاروفالو، کاپیتان کشتی است که در ابتدا چهره‌ای سرد و بازدارنده دارد، اما در ادامه با گشودگی بیشتری وارد قصه می‌شود. بازی با صلابت و کنترل‌شده پیرفرانچسکو فاوینو، این کاراکتر را به عنوان یک شخصیت تاثیرگذار در فیلم نگه می‌دارد. با وجود اینکه پیشینه‌ گاروفالو، مانند تجربه از دست دادن فرزند، به داستان اضافه شده تا لایه‌ای عاطفی او بدهد، اما این جزئیات به‌قدر کافی پرداخته نشده‌اند و بیشتر در حد اشاره و محرکی برای پیشروی تک بعدی قصه باقی می‌مانند. با این حال، بازی فاوینو باعث می‌شود تماشاگر به مرور با او احساس همدلی پیدا کند.

از دیگر نکات مثبت اثر، بازگشت منطقی برخی شخصیت‌های فرعی در بزنگاه‌های داستان است. نمونه‌ روشن آن، آشپزی‌ است که در نیمه‌ اول روایت وارد می‌شود و در پایان نیز به شکلی موثر و پیش‌بینی‌نشده دوباره به صحنه بازمی‌گردد. این‌گونه پیوستگی‌ها، نشان‌دهنده‌ نوعی تسلط نظری بر فیلمنامه‌نویسی از سوی سالواتورس است که مانع از رهاشدن کاراکتر‌ها پس از ایفای نقش‌های مقطعی می‌شود. با این حال، بزرگ‌ترین گسست در شخصیت‌پردازی را می‌توان در کاراکتر اِگنس، خواهر سلستینا، دید. او به عنوان محور اصلی نیمه دوم قصه، نه تنها قابل درک یا همدلانه نیست، بلکه مسیر قصه به شکلی تبعیض‌آمیز به نفع او طراحی شده است. این انتخاب از سوی نویسنده/کارگردان، تا حدی به کلیت فیلم لطمه می‌زند و باورپذیری برخی از تصمیمات روایی را زیر سوال می‌برد.

افزون بر این، برخی شخصیت‌ها همچون همسر گاروفالو بی‌تاثیر و نمایشی باقی می‌مانند؛ همچنین تصمیماتی که توسط بعضی از آن‌ها اخذ می‌شود، مانند یکی از افرادی که اقدام به خودکشی می‌کند، گویی تنها برای پر کردن بخشی از فضای دراماتیک داستان خلق شده‌اند. چنین مواردی ضعف‌های ظریف و بنیادینی را در لایه‌های زیرین فیلمنامه ایجاد می‌کنند که ممکن است در نگاه اول چندان آشکار نباشند، اما در تحلیل کلی اثر، مانع از شکل‌گیری یک درام روان و یکدست می‌شوند.

کارگردانی

گابریله سالواتورس، که در «ناپل به نیویورک» هم به عنوان نویسنده سناریو و هم به عنوان کارگردان حضور دارد، در هر دو نقش با چالش‌هایی مواجه است. آن‌چه در مقام کارگردان نیز از او می‌بینیم، نه‌تنها بهتر از فیلمنامه نیست، بلکه با برخی تصمیمات اجرایی، مسیر روایت را به بی‌راهه می‌کشاند. سالواتورس بیشتر درگیر تجربه‌گرایی و شیطنت‌های تکنیکی است تا ساخت رواست و فضاسازی دقیق. برای مثال، سکانس افتتاحیه با شکستن دیوار چهارم و نگاه به دوربین یکی از شخصیت‌ها آغاز می‌شود؛ تصمیمی که در بستر کلی فیلم نه‌تنها انسجامی ایجاد نمی‌کند بلکه باعث گسست در لحن و فرم می‌شود. یا در سکانس بازار، انتخاب حرکت دالی‌زوم اگرچه می‌توانست به بار دراماتیک صحنه بیفزاید، در عمل تأثیری سطحی دارد و بیشتر به‌عنوان آزمایش تکنیکی بدون هدف جلوه می‌کند تا یک انتخاب آگاهانه سینمایی.

در موضوع نمایش تبعیض نیز سازنده دچار دوگانگی جدی‌ است. او در نیمه‌ اول روایت، تلاش می‌کند با کنار هم قرار دادن ایتالیایی‌های آواره در شرایطی اسفناک و آمریکایی‌های مرفه در رستوران‌های لوکس، شکاف طبقاتی عظیم میان دو فرهنگ را نشان دهد. این تضاد را هم با زبان تصویر تقویت می‌کند: ایتالیایی‌ها را از نمای بالا و آمریکایی‌ها را از نمای پایین نشان می‌دهد. اما این تلاش به‌اندازه‌ کافی عمق پیدا نمی‌کند و کار به جایی می‌رسد که در نیمه‌ دوم، تصمیم خالق برای پیش‌بردن داستان به نفع اگنس و حمایت یک‌طرفه و نژادپرستانه از یک دختر ایتالیایی در برابر جامعه‌ آمریکایی، عملاً تبعیضی در مقابل تبعیض را به تصویر می‌کشد.

با این همه، نمی‌توان منکر یکی از بزرگ‌ترین نقاط قوت فیلم بود: پرهیز کارگردان از افتادن به دام احساسات‌گرایی سطحی. سالواتورس موفق شده است فضای تلخ و دردناک دوران پس از جنگ جهانی دوم را با کنترل حسی بالا به تصویر بکشد. او به‌جای نمایش اشک و زاری‌های اغراق‌شده، شخصیت‌هایی خلق می‌کند که احساساتشان درونی و مهار‌شده است، نه بیرونی و شعارزده. کارمینه و سلستینا در بدترین شرایط ممکن، از گدایی و حقارت دوری می‌کنند. سکانسی که کسی در نیویورک برای آن‌ها سکه‌ای می‌اندازد و آن‌ها بدون اعتنا به آن، با پولی که خود کسب کرده‌اند شیرینی می‌خرند، به‌تنهایی گویای نگاه انسانی سالواتورس است. واکنش سلستینا به مرگ خاله‌اش، همراه با تاب‌آوری‌اش در مواجهه با تحقیر، نه تصنعی است و نه شعاری؛ بلکه طبیعی، واقعی و تاثیرگذار است. این دستاورد را باید یکی از مهم‌ترین موفقیت‌های سالواتورس در این اثر دانست.

فیلمبرداری و تدوین

فیلمبردار «ناپل به نیویورک» در نخستین تجربه‌ حرفه‌ای خود موفق شده با انتخاب لنزهای مناسب، تنوع در قاب‌بندی و نورپردازی اصولی، تصاویری یک‌دست ضبط کند. شب‌های ناپل با نوری گرم و صمیمی به‌خوبی حال‌وهوای آن بخش از داستان را منتقل می‌کنند، و روزهای نیویورک نیز با نور خنک‌تر و فضای شلوغ و پرتنش خود، دقیقا در راستای تصویر سرمایه‌داری پرشتاب و پرهرج‌ومرج اواخر دهه‌ ۴۰ میلادی در آمریکا قرار می‌گیرند. در مجموع، فیلمبرداری اثر به‌خوبی در خدمت فضای دوگانه‌ روایت است و تلاش کارگردان برای تفکیک و در عین‌ حال پیوستگی این دو جهان را پشتیبانی می‌کند.

اما تدوین در نقطه‌ مقابل فیلمبرداری قرار دارد و نتوانسته این تصاویر خوب را به یک ریتم مناسب و روان برساند. بسیاری از کات‌ها خارج از ضرباهنگ لازم‌ هستند و به‌نظر می‌رسد تدوین فیلم خام و ابتدایی انجام شده است. گاهی اوقات با تغییر زاویه دوربین یا کات به نمای بعد، صحنه‌ای را دوباره می‌بینیم که در پلان قبلی هم دیده بودیم، بی‌آنکه توجیهی برای تکرار آن وجود داشته باشد. این اشکال نه‌تنها در لحظات گذرا بلکه به‌دفعات تکرار می‌شود و ریتم قصه را مختل می‌کند.

طراحی صحنه و میزانسن

طراحی صحنه در «ناپل به نیویورک» حال‌وهوایی رویاگونه و نوستالژیک دارد. استفاده از رنگ‌ها هوشمندانه است و در هماهنگی با حال‌وهوای شخصیت‌ها و شرایطشان به‌کار رفته است. برای نمونه، در سکانس‌ مربوط به وضعیت آشفته ناشی از‌ انفجار بمب، رنگ‌ها حس درهم‌ریختگی و آشفتگی را القا می‌کنند. در مقابل، بیمارستان با پالت رنگی سرد و مرده‌ای متشکل از خاکستری، قهوه‌ای و زردهای رنگ‌ورورفته طراحی شده که حس فرسودگی و بی‌روحی را منتقل می‌کند.

شهر نیویورک در شب با زیبایی خاصی به تصویر کشیده شده و تنوع لوکیشن‌ها از محله‌های مختلف گرفته تا خیابان‌ها و ساختمان‌های پرنور، به غنای بصری فیلم کمک کرده است. به‌ مرور که مشکلات شخصیت‌ها حل می‌شود و شرایط بهبود می‌یابد، رنگ‌ها نیز روشن‌تر و سرزنده‌تر می‌شوند و حسی از امید، خوشی و انرژی به فضای کلی اثر تزریق می‌گردد. در مجموع، طراحی صحنه یکی از نقاط قوت اصلی است که با دقت در رنگ، فضا و چیدمان، به خلق جهانی سرشار از امید کمک کرده است.

موسیقی و صداگذاری

صداگذاری در «ناپل به نیویورک» به‌درستی در خدمت فضاسازی قرار گرفته و کارگردان اهمیت آن را به‌خوبی درک کرده است. موسیقی متن، با ریتمی پویا، اغلب تدوین و حرکت تصویر را هدایت می‌کند، نه برعکس. این انتخاب گرچه در مواردی شور و حال مناسبی به فیلم می‌دهد (به‌ویژه با استفاده از اپرا و جاز)، اما گاهی به شکلی افراطی به‌کار رفته و سعی دارد ضعف روایت یا کش‌دار بودن برخی صحنه‌ها را پنهان کند. تغییر ناگهانی ریتم موسیقی نیز بدون پیش‌زمینه‌ منطقی، به هیجانی کاذب منجر می‌شود. در مجموع، موسیقی قوی است اما گاهی بار بیش از حدی بر دوش می‌کشد.

نتیجه

در مجموع «ناپل به نیویورک» بیش از آن‌که داستانی صرفا درباره‌ مهاجرت باشد، سفری است از دل فقر و بحران به ‌سوی امید و حفظ عزت انسانی. ماجرای دو کودک ایتالیایی در مسیر رسیدن به آمریکا، به نمادی از تلاش انسان برای یافتن آینده‌ای بهتر بدل می‌شود. در کنار نمایش شکاف طبقاتی میان دو جهان، نجات، لزوما به معنای رسیدن به مقصد نیست؛ گاهی در حفظ انسانیت، تاب‌آوری و پیوندهای عاطفی معنا می‌یابد، اما متاسفانه خالق اثر پیام کلی اثرش را در جایی از یاد می‌برد و آنچه را از ابتدا پایه‌ریزی کرده بوده بر باد می‌دهد، اما در نهایت، فیلم با وجود شعاری‌شدن، انسانی باقی می‌ماند. «ناپل به نیویورک» شاید مهارت و توان لازم را نداشته اما عمده آنچه در ۱۲۰ دقیقه به نمایش گذاشته سرگرم‌کننده و قصه‌گو است.

رامتین امانی

برچسب‌ها: سینمای جهان،نقد
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

پربازدیدها